#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_29

بهار با کف دستش زد روی پیشانی اش و با تاسف گفت:وای خاک بر سرم.پاک یادم رفت.

بنفشه ته مداد سیاهش را جوید

-ابجی بهار تو دیگر نمی خواهی عروسی کنی؟

یهزاد به او سقلمه ای زد و چشم غره رفت.بنفشه گوشه لبش را گزید.بهار فهمید خواهر و برادر کوچکش سر از همه ی کار های او سر در اورده اند.نگاه شماتت باری به رویشان انداخت و گفت:شما بهتر است سرتان توی درس و مشقتان باشد و در کارهایی که به شما مربوط نمی شود دخالت نکنید.بعد بلند شد رفت طرف مادرش.

بهار نشست روی زمین و رو به مادرش گفت:خسته نیاشی مادر

مادر پاسخی نداد بهار سرش را کج کرد و با لحن لوسی گفت:با من قهری مامان؟با بهارت که اینقدر دوست داره.

مادر بی تفاوت نخ مشکی را به سوزن کشید.و دستش را روی چرخ سراند.بهار همچنان که مایوسانه نگاهش می کرد با همان لحن لوس ادامه داد

-این قدر دلم می خواست جای این چرخ بودم و تو هر روز سرت به من گرم می شد..مامان جوابم را نمی دهی؟می خواهی دل بهارت را بشکنی؟می خواهی اشکش را در بیائری؟

مادر هم چنان بی تفاوت به تملق و زبان ریختن دخترش سرش گرم کار خودش بود بهار که به راستی گریه اش گرفته بود سرش را به دیوار چسباند و از پشت پرده اشک خستگی مادرش را دید و گفت:مامان تو حق نداری با من قهر کنی هر چی قهر کنی من لجباز تر میشم نمی ترسی از اینکه کار دستتان بدهم..

عاقبت مادر به حرف امد در جدال عقل و احساس مغلوب شد و چون طاقت گریه و زاری دخترش را نداشت با لحنی که غم و ماتم از ان فواره میزد گفت:چرا حق ندارم قهر کنم؟ان هم با دختری که می خواهد خودش را فدای خانواده اش بکند ان هم به بدترین شکل ممکن بهار امیدوارم سر عقل امده باشی امیدوارم همین لحظه دهان باز کنی و بگویی ان حرفها همه از سر حماقت و نفهمی بوده..همه.

-من از تصمیمی که گرفتم برنمی گردم مادر اگر نخواهید با من موافقت کنید مادر خودم را می کشم خودم را میکشم هم شما را راحت می کنم هم خودم را

نگاه خیس بهار یک لحظه به نگاه وحشتزده خواهر و برادرش تلاقی کرد.دید که چطور بنفشه و بهزاد سر توی بال هم کشیده اند و استراق سمع میکنند.

مادر سر تکان داد و گفت:همیشه فکر میکردم انقدر بزرگ شده ای که می توانی درست تصمیم بگیری ولی حیف از این همه ازادی و اختیاری که به تو دادم از نظر من خودت را بکشی بهتر از این است که به خاطر پول قانونی و شرعی خود فروشی کنی.

romangram.com | @romangram_com