#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_28
-حرفش را نزن کتی همه چیز تمام شده جای پشیمانی هم نمانده..
کتی تکیه زد به درخت تبریزی بهار اشکهایش را از دیده پاک کرد و گفت:کلی از مادرم سرزنش شنیدم ولی من تصمیم خودم را گرفتم حاضرم بهای سنگینی هم بابتش بپردازم.حاضرم خودم را یک سال تمام خودم را در اختیار کسی قرار بدهم.اما زندگی خانواده ام تامین بشود کتی خواهش می کنم به دادم برس تو هم نخواهی تلفن و ادرس طرف رو در اختیارم بذاری می گردم کس دیگری را پیدا می کنم.مگر نگفتی مد شده؟
کتی در حالیکه با تحسر و تاثر نگاهش می کرد با ملاطفت گفت:خیلی خوب بهار ارام بگیر متاسفم که باید در این مورد بهت کمک کنم ولی انگار چاره ی دیگری نیست باشد من همین امروز با خانواده سپهر نیا تماس می گیرم و موضوع موافقت تو را به اطلاعشان میرسانم و هفت میلیون تومان هم قیمت میگذارم..خوبه؟
بهار میان گریه خندید.خوبه
-تازه کم هم هست حیف تو که..
و به خاطر اینکه دوباره قلب دوستش را جریحه دار نکند به حرفهایش ادامه نداد او خوب می دانست بهار تحت چه شرایطی چنین تصمیمی را گرفته است و از اینکه به نوعی مسبب این بد بختی بود خودش را سرزنش می کرد.بهار و کتی قرار گذاشتند روز بعد همدیگر رو در همان پارک ببینند تا کتی بهار را در جریان امور قرار دهد و اگر احتیاج به همامنگی بود او را مطلع سازد.بهار از کتی که جدا شد به سمت خانه رفت.بسیار غمگین و افسرده بود در افکار پریشان خویش غرق بود و کوچه را اشتباه رفت.وقتی به خودش امد دید چند خیابان از خانه اش دورتر شده است کلافه خودش را از لابه لای ماشینها به این سو و ان سو میکشاند.صدای بوق ممتد اتومبیلها بیشتر دستپاچه اش می کرد و نزدیک بود با پراید سفید رنگی تصادف کند که اگر ترمز به موقع راننده نبود چه بسا این حادثه هم به وقوع می پیوست.نفس زنان خودش را به گوشه خیابان رساند شب شده بود و صدای اذان از مسجد به گوش میرسید بهار گاهی چشمانش سیاهی می رفت گاهی از نفس می افتاد.تا نگاه کسی از سر کنجکاوی به او می افتاد پا به فرار می گذاشت.حالت جنون به او دست داده بود.وقتی خودش را پشت در خانه اشان دید از ان حال و هوا در امد و هم چنان که نمی دانست چرا گریه می کند سرش را به دیوار تکیه زد و گفت:چقدر بیچاره ای بهار چقدر بدبختی.اخ.چه خوب است ادم توی خانه خودش باشد.مادر پشت چرخ نشسته بود و بی اعتنا به امدن بهار درز دامن مشتری اش را کوک می زد بهار رفت سراغ خواهر و برادرش.صورت بنفشه را بوسید و گفت:چی شده ابجی کوچیکه؟
بهزاد گفت:باز هم با کتی رفتی بیرون؟
بهار میدانست خانواده اش نسبت به دوستی او با کتی تا چه حد حساسند روی همین اصل ان روز به کسی نگفت با کسی می رود بیرون ولی نفهمید چطور برادرش از این موضوع بو برده لبخندی به رویش زد و گفت:از این بابت ناراحتی؟
بهزاد سر تکان داد نه و بعد دفتر مشقش را جمع کرد و گذاشت توی کیف.بنفشه هنوز ساکت و مرموز به خواهرش نگاه می کرد و گاهی به سوی مادرش سرک می کشید بهار اهی کشید و گفت:مادر با من قهر کرده.
بنفشه پرسید:چرا؟
بهار شانه هایش را انداخت بالا
بهزاد گفت:مامان قهر نکرده فقط از اینکه بهش دروغ گفتی که می روی دارو هایش را بخری ناراحت است.
romangram.com | @romangram_com