#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_23

از زمانی که یکی از همسایه ها گریه کنان خبر مرگ شوهرش را به او داده بود هر که را گریان می دید تمام تن و بدنش به رعشه می افتاد و بی حس و حال میشد.بهار سرش را کوبید به دیوار.دلش می خواست ان مغز لعنتی را از سرش بیرون بیاورد و له کند.دلش می خواست چنان سرش را به دیوار بکوبد که دیگر به هوش نیاید.چشمان نگران مادر رو به رویش بود.چطور به مادرش میگفت؟به این زن محنت دیده و خسته از زمانه بدعهد.

چطور می توانست داغ دل مادرش را تازه کند و سقف ارزوهایش را روی سرش فرو بریزد بهار پلک هایش را بر هم گذاشت.سرش روی زانوان مادرش بود.صدایش از میان توده های بغضی عظیم به سختی بیرون می امد.

-مادر..من تمامش کردم...جواد بیچاره...مادر من جواد را..اخ..چقدر سنگدل شدم..چرا عقلم را از دست دادم.

مادر که از حرف های بریده بریده دخترش چیزی دستگیرش نشده بود با ملایمت گفت:اول ارام بگیر بعد بگو چه خاکی به سرمان ریختی؟

بهار هق هق کنان گفت،همه چیز را گفت و مادرش را در کمال ناباوری و شکست و اندوه به حال خودش رها کرد..رفت توی اتاق و در را به روی خودش بست و ساعتها گریه کرد.برادر و خواهر کوچکتر گاهی به مادرشان زل می زدند و گاهی میرفتند پشت در و با ناراحتی به صدای زجه خواهرشان گوش می سپردند.

مادر سرش را تکیه داده بود به دیوار و چیزی زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت.بهار تا جایی که می توانست پشیمانی و حسرتش را گریه کرد و از چشم هایش ریخت بیرون.شب که از راه رسید در اتاق را از هم گشود.با چشمانی سرخ رفت سراغ مادرش که هنوز به دیوار تکیه زده بود.نگاهی به چهره مات مادرش انداخت و رو به بهزاد و بنفشه گفت:شما چرا هنوز بیدارید؟مگر نمی خواهید فردا مدرسه بروید زود بروید بخوابید.

بنفشه نگاهی به بهزاد انداخت و بهزاد نگاهی به مادرش.مادر چادرش را کشید روی صورتش.بنفشه و بهزاد همزمان بلند شدند و رفتند توی اتاق.بهار رفت کنار مادر نشست.سرش را چسباند به سر مادرش.اهسته گفت:مادر انقدر خودت را عذاب نده جواد پسر خوبی بود ولی هیچ اختیاری از خودش نداشت نتوانست بدون اجازه پدرش به من پول قرض بدهد.

-تو پول می خواستی چی کار؟

-گفتم که بابت کرایه خانه از جواد پول قرض میگیرم..اما گفت باید از پدرم اجازه بگیرم و..

-این خانه روی سرمان خراب شود که تو به خاطرش خانه خرابمان کردی.

-خانه خراب کدام است مادر؟پیش خودم گفتم اینجوری که معلوم است جواد هیچ وقت از خودش اراده ای ندارد.فهمیدم بدون اجازه حاجی اب هم نمی خورد.چه کار باید می کردم مادر؟ناسلامتی جواد نامزدم بود.تنها کسی که می توانست کمکمان کند..این طوری از من رو برنگردانید.

بهار دوباره به گریه افتاد.مادر طاقت نیاورد و سر بهار را در اغوش کشید و گریه کنان گفت:بمیرم الهی بهار حقش نبود به خاطر ما همچین کاری با خودت بکنی.

-متاسفم مادر امروز خیلی اذیتت کردم ولی خوب تقصیر من چیه؟از روزی که به دنیا امدیم نافمان را با بدبختی زدند.

romangram.com | @romangram_com