#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_22
بهار زل زد به قفسه ها.
-بد نیستم..امدم...امدم
اهی کشید و این بار زل زد به چشمان محجوب جواد و گفت:هنوز از دست شما عصبانی هستم.
جواد سر تکان دادو گفت:حق داری..راستش می خواستم بگویم خودم هم از دست خودم عصبانی هستم.و در حالیکه به طرف میزش می رفت ادامه داد:نباید ان روز جوابتان می کردم.
بهار لبهایش را بر هم فشرد.باید هر چه زودتر حلقه را به جواد پس میداد.والا ممکن بود در برابر سادگی و صداقت او تسلیم می شد و از پس دادن حلقه منصرف می شد.جواد برگشت.سه دسته اسکناس سبز توی دستش بود.بهار دلش لرزید
-از پدرم قرض کردم..نگفتم برای چی می خوام..حالا اگر کم بود..
بهار حلقه را در اورد نمی توانست مثل همیشه در نگاه مهربان او زل بزند.سرش را پایین انداخته بود.جواد هنوز داشت می گفت:باز هم جور می کنم...
بهار با دستی که میلرزید حلقه را به طرفش گرفت.چشمان ریز و بادامی جواد گرد شدند.بهار دهان نیمه باز جواد را دید.اهسته و گرفته گفت:خداحافظ
جواد هاج و واج به برق حلقه نگاه کرد.چطور ممکن بود بهار به همین راحتی همه چیز را تمام کند.لابد خیال شوخی داشت.لابد این هم یکی از طفریحاتش بود که می خواست از این طریق بخندد.بهار نگاهش کرد از بهتزدگی او دلش گرفت و از خودش بدش امد.باید هر چه زودتر می رفت.باید می رفت و جواد را با تمام بهت و ناباوری اش تنها میگذاشت.بغض کرده بود و احتیاج به گریه داشت.باید جای خلوتی پیدا میکرد و های های می گریست.هم به حال خودش هم به حال جواد.بهار که رفت جواد گیج و منگ تعادل فکری و جسمی خودش را از دست داد عقب عقب رفت و خورد به کیسه های برنج.کیسه افتادند روی زمین جواد کمی انطرفتر پرت شد روی کیسه های چای و حبوبات و زمین را خون گرفت.خون سبز اسکناسها این طرف و ان طرف جاری شد.چند مشتری که همزمان وارد مغازه شدند و جواد را میان قفسه ها رروی زمین بیهوش یافتند کمک کردند تا او را به هوش بیاورند.یکی رفت زنگ بزند به همراه حاج اقا مرادی،یکی دیگر اب از توی یخچال بیرون اورد و ریخت روی سر جواد.جواد چشم که باز کرد در لحظه اول همه جا را تاریک دید.چند نفری که دور و برش تاب میخوردند گفتند:خدا رو شکر به هوش امد.
جواد با صدایی خفه نام بهار را زمزمه کرد و دوباره از هوش رفت.
بهار همچنان که می گریست ظهر خلوت کوچه های محله اشان را به هم می ریخت و پیش می رفت.به شدت از کار خودش پشیمان بود.بد جوری دلش می خواست برگردد و ضمن پوزش از جواد حلقه اش را پس بگیرد اما نمی توانست.اگر می خواست هم دیگر نمی شد.بهار همه چیز را تمام کرده بود.مادر بهار که دخترش را گریان و زار در برابر خودش دید دو دستی زد روی سرش.
-خدا مرگم بدهد..چه شده بهار؟
romangram.com | @romangram_com