#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_21

کتی هر دو دستش را گذاشت روی فرمان.خمیازه ای کشید گفت:باید بهشان خبر بدهم که کیس مورد نظر از قفس پریده باید به فکر کیس دیگری باشند.

بهار پرید پایین کتی زد دنده عقب بهار سرش را از شیشه اورد تو و پرسید:گفتی بابت یک سال چقدر می دهند؟

کتی چراغهای کوچک ماشینش را روشن کرده بود

-پنج،شش میلیون..حالا چیه؟رفتی تو نخ این پولهای خرد..تو که عروس حاج اقا مرادی شدی و این پولها برایت پول و پله ای نیست.

کتی که دنده عقب کوچه بن بست را می رفت بهار پیش خودش فکر کرد:هنوز هم دیر نشده کتی...ان شب بهار خوابش نبرد هوای نخستین روزهای پاییز او را به حیاط اورده بود.از ندرت شبهایی بود که مادرش زود به بستر رفته بود.بهار این طور که از خواهر و برادرش شنیده بود مدام از درد کمرش نالیده بود اما به کتی هیچ نگفته بود.

بهار گاهی به هلال ماه نگاه میکرد که توی اب حوض چین چین می شد.گاهی به دیوارهای اجری حیاطشان که زیر سایه روشن مهتاب مثل خطوط نقاشی بنفشه کج و کوله می نمود.سرش را تکیه زد به دیوار و حسرت جوانی مادرش را خورد که پشت چرخ خیاطی دامن و پیراهن و چادر شده بود و به خانه های مردم رفته بود.بنفشه کیف و کتاب و دفترش را بالای سرش گذاشته بود.بهار یادش افتاد که سر شام بنفشه گفته بود که کیفش سوراخ است و مدادهای رنگی اش نصفشان گم شده است.مادر لقمه نان و نیمرو را خورده و نخورده گفته بود بعد از شام بده سوراخش را بدوزم.بهزاد نگاهی به بنفشه و مادرش انداخت وگفت:تا وقتی دست من بود که سوراخ نداشت.بنفشه داشت به گریه می افتاد که بهار بحث را عوض کرد و همه را به خنده واداشت.

بهار دوباره رفت به حیاط و روی پله ها نشست.دستهایش را زد زیر چانه اش و به رو به رو نگاه کرد.چیزی نمی دید دوباره نگاه کرد.سیاهی بود و سیاهی انگار کسی یک سطل رنگ سیاه ریخته بود روی اسمان خانه اشان با خودش گفت:هنوز هم دیر نشده..پنج،شش میلیون پول کمی نیست هم قانونی و هم شرعی..کسی نمی تواند پشت سر ادم حرف در بیاورد.اما از خودش پرسید بعد از یک سال چی؟چشمان بهار میان سیاهی خیلی غلیظ غلط خورد.پیش خودش گفت:بعد از یک سال خدا بزرگ است پول را می گذاریم بانک و سودش را میخوریم.حساب کرد سود بانکیش چقدر می شود.با انگشتهایش که نمی تواند حساب کند دلش هم نمی امد برای پیدا کردن کاغذ و قلم کسی را بیدار کند برای همین حساب کردن سود بانکی را به روز بعد موکول کرد و رفت بخوابد.خوابش نمی برد تصویر معصوم و ساده جواد پیش چشمش بود.چطور می توانست ان جوان عاشق را از خودش دلسرد کند؟چطور می توانست دست رد به سینه اش بزند و بگوید راه ما از هم جداست؟

فکر کرد:جواد حقش است چطور دلش امد..همین فردا کار را تمام می کنم هر چه کش بدهم شرایط سخت تر می شود.هم برای من هم برای جواد تازه باید از سد بلند مادرم هم بگذرم.بعد پیش خودش گفت:مادرم را چه کنم؟

نسیم خنکی از بین پنجره های باز اتاق به صورت بهار خورد بنفشه خودش را جمع کرد.بهار پتو را که میکشید روی بنفشه فکر کرد:زیاد سخت نیست راضیش می کنم.

بهار کمی این پا و ان پا کرد تا مغازه خلوت شود.جواد چند روزی بود از بهار خبر نداشت حتی تا دو سه مرتبه تا دم خانه اشان رفته بود که مادر بهار گفته بود که خانه نیست.خبر نداشت بهار چند روزی خودش را توی خانه حبس کرده بود تا با خودش تنها باشد و فکر کند و تصمیم بگیرد.حال که بهار را انجا می دید دلش می خواست هر جور شده کارش را زودتر تمام کند تا با او صحبت کند و حالش را جویا شود.عاقبت همان چیزی که بهار و جواد منتظرش بودند اتفاق افتاد و مغازه خلوت شد.جواد از پشت میز امد طرف بهار.او قرص و محکم سر جای خود ایستاده بود و با حلقه اش ور میرفت.جواد چند لحظه زل زد به بهار که سرش را پایین انداخته بود.می دانست بهار هنوز از دستش ناراحت است.باید به او میگفت که خودش هم دل و دماغ هیچ کاری را نداشت و هزار بار خودش را سرزنش کرد.

-سلام اقا جواد

جواد به خودش امد خیلی کم پیش امده بود بهار او را اقا جواد صدا کند از همان روز اول چنان با او صمیمی شده بود که فقط جواد صدایش می کرد.

-س..سلام..حالت خوب است؟

romangram.com | @romangram_com