#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_20


بهار اخرین جرعه را نوشید کیفش را برداشت و دنبال کتی دوید.

کتی از پرید سپیدی که تمام طول بزرگراه به او راه نداده بود سبقت گرفت.بوق ممتدی زد و هم چنان که زیر لب فحش نثارش میکرد دنده را عوض کرد.به نیمرخ منتظر دوستش نگاهی انداخت و گفت:پدر و مادر جانشان بسته به این پسر که قرار است با دختر یکی از تجار بزرگ تبریز البته بعد از فارغ التحصیل شدن ازدواج کند خود دختره هم درس می خواند و دو خانواده کلیه قرار و مدارها را گذاشته اند برای بعد از فارغ التحصیل شدن بچه هایشان.این طور که من از دوست پدرم شنیدم انها سخت نگران امدن پسرشان به تهران هستند می دانی که با این همه فساد و بی بند و باری که وجود دارد خیلی از پدر و مادرها نگران الوده شدن بچه هایشان هستند به خصوص این خانواده شهرستانی که تمام امیدشان به این یک پسر است.

کتی دنده معکوس رفت و پیچید به خیابان جمهوری بهار ساکت زل زده بود به شیشه جلو.

-تمام دلواپسی این خانواده این است که مبادا پسرشان در نشست و برخاست با زنهای خیابانی گرفتار بیماری ایدز شود روی همین اصل به گفته خودشان یکی از اقوام نزدیکشان که توی تهران زندگی میکند به انها پیشنهاد کرده که برای پسرشان یک زن صیغه ای بگیرند که هم حلال باشد و هم گرفتار فساد و معضلات نشود.انجا یاد تو افتادم گفتم اینجوری هم مشکل انها حل می شود و هم تو به نوایی می رسی می دانی این جور خانواده ها حاضرند چهار پنج میلیونی بریزند دور که مبادا بچه اشان بگوید اخ.

کتی سکوت کرد بهار متفکرانه زل زد به صورت کتی او را نمی دید فقط صدایش را می شنید که در گوشهایش پژواک می یافت پیش خودش گفت:زن صیغه ای دیگر چه جورش است؟وبلند پرسید:زن صیغه ای یعنی چی؟

کتی نگاهش کرد و با تمسخر گفت:تو نمی دانی زن صیغه ای یعنی چی؟توی تهران زندگی میکنی و ..بابا خیلی پرتی.ندیدی تازگی رسم شده اقایان خیلی راحت یک سال زنی را صیغه می کنند و بعد ..هی اقا..چه خبرته با ژیان که کورس نمی گزارند.

بهار سرش را تکیه داد به پشتی صندلی.کتی گفت:این بندگان خدا هم می خواهند همین کار را بکنند .هم قانونی و هم شرعی اشکال ندارد.فقط مانده بودند به چه کسی پیشنهاد بدهند که من با اجازه از تو برایشان گفتم و از اینکه چقدر خوشگلی و در عین حال چقدر احمقی.خلاصه کلی کف کردم تا از تو برایشان تعریف کردم و انها ندیده مشتری شده اند و از من خواستند وقتی برگشتم جدی با تو صحبت کنم و بگویم از نظر مالی هیچ مشکلی نیست فقط گفتند که ایدزی نباشی که من از همه لحاظ ضمانت تو را کردم..ولی تو که نامزد کردی و اینها که گفتم همه کشک.

بهار داشت فکر می کرد.خیلی به نظرش جالب بود.تا به حال چنین چیزی نشنیده بود.یاد جواد افتاد که چطور تا او را میدید هول و دستپاچه می شد و چطور به لکنت می افتاد.از نظر او جواد جوان صاف وصادقی بود که امکان نداشت دست از پا خطا کند.حتی اگر بهار می خواست.باز یادش افتاد چطور دست رد بر سینه اش زد و چهره پدرش تا چه حد ملتهب و عصبی بود.بهار اهی کشید بهار به طرف نازی اباد می رفت.با خنده گفت:فکر میکنم نامزد تو را دیده باشم همان پسر ریزه میزه که قد و قامتش کوتاهه و همیشه کت و شلوار می پوشد؟ها؟فهمیدم دیدمش.یک بار رفتم توی مغازه و گفتم:ببخشید اقا شما اب معدنی دارید؟لبهایش را غنچه کرد و خیلی جدی گفت:تک فروشی نداریم خانم.کتی غش غش خندید

-وای دختر شق شق.انعطاف پذیری صفر.اینکه گفتی کشته مرده ات است فکر می کنم هذیان است.

بهار فکر کرد:دوستم دارد؟ندارد؟اگر داشت نمی گفت باید از پدرم اجازه بگیرم.اگر داشت نمی گذاشت احساس حقارت به من دست بدهد.

کتی ماشین را نگه داشت نفس بلندی کشید و گفت:شرط میبندم مادرت تا حالا ده هزار فکر و خیال به سرش زده..خدا می داند پشت سر من بدبخت چه قرقرهی کرده.

بهار در را باز کرد.برگشت و نگاه ماتش را به دیده کتی انداخت و گفت:ان خانواده را چه کار می کنی؟


romangram.com | @romangram_com