#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_19
کتی دور رهانش را با دستمال پاک کرد
-هندیها به جای اینکه توی غذایشان فلفل بریزند توی فلفلشان غذا می ریزند نمی شود خورد.
-نگفتی چه خبری؟
-هیچی بابا تو که دیگه نامزد کردی..این خبر دیگه به درد تو تمی خوره
بهار که لحظه به لحظه کنجکاوتر میشد چشم هایش را گرد کرد
-حالا تو بگو ...کشتی مرا..
کتی که می دانست از دست کنجکاوی های بهار خلاصی ندارد سرش را جلو اورد و همان طور که بازویش را میگذاشت روی میز گفت:تبریز که بودیم با یکی از دوستان دوست پدرم اشنا شدیم.
بهار گفت:خوب
کتی نی را فرو کرد توی نوشابه
-خوب که خوب..یک خانواده پولدار و سرشناس که تنها پسرشان دانشگاه ازاد تهران قبول شده.
بهار با چشم هایی سرخ دوباره لیوان اب را سر کشید عطشش فرو ننشست
-خوب این موضوع چه ربطی به من دارد.
-داشت ولی حالا دیگه نه حالا بلند شو بریم بقیه اش را توی ماشین برایت تعریف میکنم
romangram.com | @romangram_com