#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_17
جواد پشت به پدر ایستاد دستهایش را توی گونی برنج فرو برد شانه هایش می لرزید پدر فهمید پسرش گریه میکند همان طور هاج و واج که به پشت پسرش زل زد ه بود گفت:چرا دیگر گریه میکنی؟حرف ناحسابی زدم؟زشت است.و رفت که پشت میز بنشند پدرش نمی دانست جواد با دیدن اشک های بهار چنان اختیار از کف داده بود که اگر پدرش سر نمی رسید گاو صندوق را دودستی به او تقدیم می کرد.چشم های خیس بهار جلوی چشمانش بود و لحظه ای راحتش نمی گذاشت حتی وقتی پلک هایش را می بست.
-کجا بودی بهار:
بهار لذب حوض نشست صورت خیسش را شست می دانست چشم هایش قرمز شده است و او را لو می دهند و میدانست مادرش همه چیز را می فهمد در دل هزار بد و بیراه به خودش و جواد گفت.نگاهش که به برگ های درخت توت روی اب حوض افتاد فکر کرد:اخه باید یه کاری میکردم من تلاش خودم را کردم کم لطفی از جواد بود نفهمید چطور حاظر شدم غرورم را بشکنم نفهمید چه کار سختی بود اخ جواد
یاد چهره در هم جواد افتاد و بیشتر عصبانی شد.
-ابجی بهار..ابجی بهار...بدو بیا دوستت امده
-کدام دوستم؟
-همان که پاترول مشکی دارد.
بهار با گفتن کتی دوید به طرف در حیاط کتی با دیدن بهار که مثل جت به طرفش می امد بابا چه خبره او را در اغوش کشید.
-کجایی دختر؟همش از این طرف به ان طرف در حال رفت و امدی؟
-جایی نرفته بودم گفتم که میروم تبریز از مادرت اجازه بگیر بزنیم بیرون.
بهار دوان دوان رفت به مادرش بگوید با کتی میرود بیرون.مادر برای لحظه ای سر از روی پارچه ای که می دوخت برداشت نگاهی به بهار که نفس نفس می زد انداخت و گفت:زود برگرد دخترم دلم هزار راه می رود کتی خیلی بد رانندگی می کند.
بهار از ان فاصله برایش ماچ فرستاد و گفت:نگران نباش مادر زود بر می گردم.و چشمش به نگاه غمگین خواهر و برادرش افتاد برایشان شکلک در اورد و با خنده گفت:اخم نکنید بچه ها زود بر میگردم.
بهار که رفت بهزاد روی پله نشست و سنگی پرتاب کرد توی باغچه
romangram.com | @romangram_com