#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_15

جواد اهسته سرش را بالا اورد وقتی دید نامزدش وسط مغازه ایستاده و به او زل زده دستپاچه شد و با سر و صدای زیادی از جا برخاست در حالیکه به طرف او می رفت گفت:سلام بهار خانم این موقع روز چی شده یادی از ما کردی؟خیر است انشاءالله.

بهار نشست روی گونی برنج جواد با خودش فکر کرد:الان تمام مانتویش با گرد سفید می شود.

بهار گفت:نمی خواهی به من ابمیوه تعارف منی؟خسته شدم اگر تک ندارید کارتونی هم قبول است.

جواد از لحن شوخ نامزدش خنده اش گرفت و رفت از یخچال ابمیوه بیاورد بهار گره روسریش را باز کرد و در حالیکه از گوشه در باز دکان قسمتی از خیابان را دید می زد گفت:دلت برای من تنگ نشده بود؟

جواد سرخ شد و اب هلو را جلوی بهار گرفت بهار به رویش لبخند زد و گفت:غرورت را بگذار کنار جواد.اگر نگویی دلت برایم تنگ شده بود میزنم زیر گریه.

جواد نگاهی به خیابان انداخت هر لحظه امکان داشت پدرش سر برسد خوب می دانست پدرش از این امد و رفت ها خوشش نمیامد و تا وقتی که انها با هم عقد نکرده بودند درست نبود در انظار با هم دیده شوند.جواد هنوز نگاهش به نگاه سرشار از خواهش بهار بود و نمی دانست چه کار کند

جواد عاجزانه گفت:بهار خانم شما تشریف ببرید من عصری زودتر تعطیل میکنم با هم برویم...-برویم تریا و باز معرکه را بندازی؟نه عزیزم اینجا که بهتر است فقط خودت هستی و من هیچ نامحرمی هم نیست که بخواهد متلک بپراند و تو از کوره در بروی.حرارت بدن جواد به طرز شگفت اوری بالا رفته بود.نگاه تب الودش را به چشمان بهار دوخت و من من کنان گفت:م...م...حل کسب و کار است...د...درست نیست که...

-چی چی درست نیست جواد من و تو که دیگر با هم از این حرفها نداریم اما اگر ناراحتی بروم.

جواد که از لحن قهر الود نامزدش فهمید او را از خودش رنجانده از ترس قهر کردن او با دستپاچگی گفت:نه نه نمی خواستم ناراحتت کنم فقط... ولش کن مهم نیست که تو اینجایی فقط بگذار در راببندم و تابلوی تعطیل است را بیاندازم.

بهار با خونسردی اخرین قطره های ابمیوه را هورت کشید و در حالیکه از کار خودش راضی بود قوطی خالی را انداخت توی سطل اشغال کنار پایش.جواد در را بست و خیالش از امدن مشتری راحت شد برگشت و از بهار خواست بنشیند روی صندلی .او بلند شد و تکانی به مانتوی کثیفش داد و گفت:راستش می دانم زیاد درست نیست امدم اینجا و میدانم اینجا محل و کار شماست ولی چون کار واجب داشتم نتوانستم منتظر شما بمانم.و به روی جواد خنده ی دلبرانه ای پاشید و گفت:راستش امده بودم از تو کمی پول قرض کنم.وخاموش مان تا واکنش جواد را ببیند.جواد اول میخ ایستاد و سرش را فرو برد میان شانه هایش انتظار هر چیزی را داشت جز اینکه بهار بخواهد از او پول قرض بگیرد خواست چیزی بگوید که به سکسکه افتاد .بهار حوصله اش از سکوت طولانی جواد سر رفت و میان سکسکه های جواد گفت:داری مقداری به من بدهی؟

عاقبت جواد به حرف امد و در حالیکه با سکسکه وقطع و شمرده حرف میزد گفت:برای چه می خواهی؟

بهار امیدوار بود نامزدش از او نپرسد برای چه پول لازم دارد انتظار داشت تا خواسته اش را شنید از توی گاو صندوق چند بسته اسکناس سبز در بیاورد و دو دستی تقدیمش کند.بهار اهی کشید و گفت:لازم دارم حالا بعد برایت تعریف میکنم.

جواد که از دست سکسکه کلافه شده بود گفت:باید پردم بیاید تا از او اجازه بگیرم.

romangram.com | @romangram_com