#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_14


مادر دوباره نگاه نا موافقی به سوی دخترش افکند و از پله ها بالا رفت.بهار یاد درگیری جواد توی تریا افتاد و سرش گیج رفت از خودش پرسید:چرا سر من داد کشید؟نکند عادت دارد و همیشه صدایش را بلند کند؟دستش مشت شد توی اب فکر کرد:دوستم دارد...این را مطمئنم.وقتی نگاهم میکند انگار در برابر من ذره ای بیشتر نیست.انگار تمام دنیا را توی چشم های من می بیند. دوستم دارد

برگهای توت را که از سطح اب جمع میکرد پیش خودش فکر کرد:کاش کتی خبر مرگش از تبریز بر میگشت هر چه باشد ادم شناسی اش بد نیست توی یک نگاه می تواند حدس بزند جواد چه طور ادمی است/

بعد از ظهر روز بعد اریش کرد و مانتو پوشید و به مادرش گفت:زود بر میگردم.

-کجا میروی؟

بهار در را که میبست گفت:نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد وقتی برگشتم تعریف می کنم.

مادر بهار سری تکان دادو رفت لباس مشتری اش را اماده کند همان موقع کع بنفشه تازه از خواب بیدار شده بود در حالیکه چشم هایش را می مالید خطاب به مادرش گفت:مامان کی میریم کیف و دفتر بخریم؟

مادر که از سر حواس پرتی درزی را اشتباه دوخته بود با تشر گفت:بگذار خواب از چشمت بپرد بعد شروع به نق زدن کن ذلیل مرده.

بنفشه با چشمان پف کرده نگاهی به مادرش انداخت و دوباره رفت که سرش را بگذارد کنار سر برادرش و بخوابد.

بهار سلانه سلانه از بعد از ظهر چند گوچه خنک گذشت تا رسید به دکان عمده فروشی حاج و اقا مرادی و پسرش.روسری اش راکمی برد عقب فکر کرد:جواد عاشق موهای سیاه و رنگ نشده من است سرش را کشید توی مغازه جواد پشت میزش نشسته بود و با ماشین حساب کار می کرد.بهار سرفه ای کرد و رفت تو.جواد بی انکه نگاهش کند گفت:بفرمایید.

بهار از نجابت بیش از حد جواد خنده اش گرفت.صدایش را کمی نازک کرد و گفت:ببخشید اقا پودر لباس شویی می خواستم.

-تک فروشی نداریم خانم

بهار با لحن لوسی گفت:حتی به من اقا.


romangram.com | @romangram_com