#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_13

بهار گوشه چشمی نگاهش کرد و به رویش لبخند زد.ان روز جواد تمام هوش و حواسش به مردم کوچه و بازار بود که مبادا نگاه ناپاکی به چهره محبوبش بیاندازند و مبادا زل بزنند به ان صورت مهتابی و سحر امیز و متلکی بپرانند به قدری حواسش به این سو و ان سو پرت بود که نمی فهمید بهار چه می گوید و مثل همیشه با جان و دل به پرحرفی هایش گوش نسپرده بود بهار برای خودش پارچه ای را انتخاب کرد و به زور و التماس جواد را راضی کرد برای خودش تی شرت و شلوار جین بخرد.جواد از انتخاب بهار اگرچه ناراضی بود اما برای اینکه او را نرنجاند و به روی خودش نیاورد و تظاهر کرد لباس را پسندیده و سلیقه بهار حرف ندارد بعد با هم به تریا رفتند اگرچه جواد خاطره ی خوشایندی از این جور جاها نداشت اما به خاطر بهار دم فرو بست و هرچه را که بهار سفارش می داد فقط با سر تایید می کرد.

جواد از نگاه خیره اطرافیان معذب بود و کمی عصبی و اشفته مشتریها را زیر نظر گرفته بود.بهار بی اعتنا به نگاه های مشتاق و تحسین امیز اطرافیان بستنی می خورد و گاه از شدت خنده اشک توی چشمانش جمع می شد جوانی از کنار بهار رد شد و یه عمد پایش را به پای بهار مالید و چشم در چشمان درشت و روشن بهار دوخت و با لبخند گفت:شرمنده ...چه با نمک می خندی.

بهار ابرو های کمانی اش را بالا برد و ناخواسته به چهره غضبناک نامزدش زل زد جواد یکهو از جا بلند شد و دست برد و یقه ان جوان بی نزاکت را چسبید ظرف بستنی مقابل جواد افتاد روی میز و ریخت روی مانتوی بهار بهار بی اعتنا به درگیری ان دو نفر نگاه می کرد رفته رفته درگیری و نزاع جمعیت توی تریا را درگیر کرد بهار هاج و واج مانده بود که چه کند کسی جواد را هل داد خون از پیشانی جواد سرریز شد دست گذاشت روی صندلی و خواست از جا برخیزد که بهار به کمکش رفت به تدریج جمعیت گره خورده پراکنده شدند همان جوان زیر گوش بهار که زیر بازوی جواد را گرفته بود گفت:حیف تو که با این اشغال می پری

بهار خواست بگوید به تو مربوط نیست که دید مسئول تریا با لحن قاطعی خطاب به او گفت:هر چه زودتر از اینجا بروید بیرون.

بهار هم چنان که نامزدش را به دنبال خود می کشید از تریا پر کشید بیرون.جواد که از ان حال و هوا در امده بود توانست روی پای خودش بایستد برای نخستین بار سر بهار داد کشید

-دیگه ارایش نکن..مانتوی کوتاه نپوش و با صدای بلند نخند.اصلا به این جور جاها نیا...مرا هم دنبال خودت نکش.

بهار که هیچ انتظار برخورد تندی از طرف او نداشت و به گریه افتاد و گفت:چرا سر من داد می کشی؟خوب تقصیر من چیه؟چه کار کنم مردم ظرفیت ندارند...من که بهت گفتم هیچ قصد و غرضی ندارم من با این روحیه بزرگ شده ام.

جواد که اشک های درشت بهار را روی گونه اش دید قلبش به درد امد و پشیمان از کرده خویش چنگی به موهایش زد و با شرمندگی گفت:معذرتمی خوام دست خودم نبود گریه نکن اشک مرا هم در میاوری تقصیر تو نبود راست می گویی مرا ببخش نباید سرت داد می کشیدم.

بهار در حالیکه اشک هایش را پاک می کرد با ناراحتی گفت:باشد تو را می بخشم ولی...ولی دیگر سر من داد نکش من طاقت اخم و تخم تو را ندارم باشد جواد...باشه؟

بهار از لحن لوس و طناز بهار دلش قیلی ویلی رفت و به روی نامزد زیبایش خندید.بهار اگرچه از دست جواد هنوز دلخور بود اما به روی خودش نیاورد و تظاهر کرد همه چی را به دست فراموشی سپرده است.همان روز وقتی به خانه برگشت مادرش به او خبر داد صاحب خانه امده و کرایه چند ماه عقب افتاده اش را یک جا طلب کرده و کلی تهدید کرده که اگر طلبش را ندهند از خانه بیرونشان می کند بهار لب حوض نشست دستش را فرو کرد توی اب پیش خودش فکر کرد جواد می تواند مشکل او را حل کند به چهره نگران و خسته مادرش زل زد و گفت:غصه نخور مادر همه چیز درست می شود از جواد پول می گیرم و کرایه عقب افتاده را می پردازم.

مادرش سری تکان داد و با ناراحتی گفت:درست نیست دخترم ما نباید خودمان را کوچیک کنیم خوب نیست همه بفهمند..

بهار با بی حوصلگی پرید وسط حرف مادرش

-فکر هیچ چیز را نکن مادر جان خودم ترتیبش را می دهم پس نامزد ادم به چه دردی می خورد؟باید به کاری بیاید یا نه؟

romangram.com | @romangram_com