#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_142


-مادرت كار خوبي نكرده

بهار فيش را سر جايش گذاشت و به سامان گفت:بهتر است پيتزا سفارش بدهي چون بد جوري هوس كرده ام

-نبايد پول را به حساب مادرت ميگذاشتي

-سفارش پيتزا ميدهي بگو چند سس تند اضافه بفرستند بگو قارچش هم زياد باشد

سامان فكركرد:افاده هاي تو هم تا يكي دو ماه ديگر تمام است بلاي سرت بياورم كه خودت حظ كني.

بهار پسرش را در يكي از خانه هاي استيجاره اي اصفهان به دنيا اورد خودش خواسته بود براي زايمان انجا برود سامان بهار را راضضي كرد براي جلوگيري از برخي مشكلات قانوني بچه را در خانه به دنيا اورد. نيمه دي بود بهار از پنجره به باريدن برف نگاه ميكرد مادر سامان بي انكه بهار بفهمد زن مسني را همراه سامان به بروجن فرستاد تا در زايمان به بهار كمك كند

-اين زن را نمي شناسم از بقال محل سراغ چنين كسي را گرفتم كه كار بلد باشد او هم بي بي را معرفي كرد .اگر توضيحم نمي داد بهار كنجكاوي نمي كرد نمي دانست چه احساسي نسبت به پسرش دارد پسري كه قرار نبود اسم پدر و مادرش توي شناسنامه اش نوشته شود بهار اهي كشيد و به خودش گفت:كدام شناسنامه در حال حاضر كه هيچي معلوم نيست

سامان كنار پنجره ايستاده بود .سامان حضور بهار را كنار خود احساس كرد بهار دستي روي بخار شيشه كشيد

-سامان بچه ما كه حرامزاده نيست؟

-نه عزيزم ما به هم محرم بوديم با اين فكر ها ذهن خودت را بيمار نكن.

-پس كي ازدواج مي كنيم؟كي اسم من و تو توي شناسنامه پسرمان ميرود؟كي برايش شناسنامه ميگيريم؟كي؟كي؟

-ببين دختر خوب من بيشتر از تو به فكرش هستم ولي موضوعي است كه خيلي عذابم ميدهد و تو از ان بي خبري.


romangram.com | @romangram_com