#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_139
-ديدي مادر بي كس بودم بي كس تر شدم خودت كه رفتي راحت شدي كار خوبي كردي بهزاد و بنفشه را هم بردي با خودت مي ماندند كجا؟توي ان خراب شده؟كه نفهمند زندگي ميكنند يا عذاب ميكشند ببينم دستهاي بهزاد كه ديگر واكسي نيست نفسهاي بنفشه چطور؟داغ و سوزنده نيست؟خودت چي؟ديگه قوز نمي كني پشت چرخ و..اخ مادر كاش صبر ميكرديد تا من هم به ان ضيافت ميرسيدم سهم مرا بايد كنار ميگذاشتي..
لبش را به دندان گرفت يك مهمان ناخوانده در دلش ورجه ورجه مي كرد تلفن همراهش زنگ خورد
-بله سلام قبرستانم نيم ساعتي هست باشه پس منتظرم
فكر كرد:تا چند وقت ديگر من هم مادر مي شوم.
بهار بلند شد به خيابان كه رسيد نگاهي به ساعتش انداخت شكمش به اندازه يك هندوانه متوسط بالا امده بود تاكسي ايستاد سامان را ديد با قيافه اي كه اين چند وقت ديده بود حالتي ميان خنده و ناراحتي
-دير كردي؟
-خيابانها شلوغند عزيزم برويم؟
-كجا؟
-هر جا تو دوست داشته باشي كافي شاپ رستوران مي خواهي ناهار برويم بيرون؟
-نه و از مقابلش گذشت سامان دنبالش دويد
-فقط مي خواهم بروم خانه و بخوابم تا ظهر تا بعد از ظهر تا شب تا..
-خيلي خوب حالا چرا ان قدر تند ميروي؟صبر كن تاكسي بگيرم
بهار ايستاد سامان دلش مي خواست با بهار تنها شود و موضوعي كه مثل مورانه به جانش افتاده بود با او در ميان بگذارد سامان بعد از شنيدن صداي در كه بسته شد گفت:بهار حوصله اش را داري..
romangram.com | @romangram_com