#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_138


اميد عصباني از اينكه بهار متوجه منظورش نشده

-نه در چشم هاي من تو بايد نعش بهار را ببيني افتاده روي دست خزان خوب كه نگاه كني ميبيني همه برگهاي تنش ريخته و انهايي كه چسبيده به ساقه زرد نارنجي شدند ميبيني

فرانك نفهميد ولي گفت:من روح بهار را به تو بر ميگردانم قول ميدهم.

-نمي تواني هيچ كس نمي تواند و گره دستان فرانك را از دور گردنش باز كرد و گفت:من اول روح بهار را كشتم و بعد خودش را مي فهمي براي همين هم هست كه ميگويم هيچ كس نمي تواند روح بهار را به من برگرداند

-كاش ميفهميدم چه مي گويي انگار ما زبان هم را نمي فهميم در حاليكه هر دو با يك زبان صحبت ميكنيم

-مرا ببخش فرانك خودم هم نمي فهمم چه مي گويم گاهي فكر ميكنم خيلي از خودم دور افتاده ام ان قدر دور كه هرچه قدر نگاه مي كنم خودم را نميبينم تو هم اين حال را داشتي؟

فرانك به گريه افتاد

-گريه نكن فرانك متاسفم و بعد دستهاي فرانك را فشرد

فرانك ميان گريه گفت:دوستم داري نه؟

اميد در سكوت نگاهش كرد و هيچ نگفت فرانك به هق هق افتاد اميد گفت:موافقي با هم برويم بيرون

فرانك هنوز هيچي نگفته اميد دستش را گرفت و به دنبال خود از اتاق بيرون برد.

بهار دستي روي سنگ قبرها كشيد


romangram.com | @romangram_com