#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_137
ميدانست
-پسرم اميد جان باور نمي كرديم روزي دوباره خورشيد حضورت را بر اين قطب يخ زده بتاباني ميداني چند وقت است همه از سرما در خودمان مچاله شديم؟
-همه اينها را ميدانم فقط ميتوانم بگويم متاسفم.
مادر به گريه افتاد اميد گفت:فكر ميكنم همه چيز برگشته سر جاي خودش فكر ميكنم اصلا در كنكور قبول نشده ام و اب از اب تكان نخورده است همه چيز همان طور است كه از اول بود بعد خيره شد به پدر و مادرش
خبر اينكه اميد از انزوا خارج شده خيلي زود به گوش فرانك و خانواده اش رسيد دست فرانك مثل گذشته هاي نه چندان دور در دست فرانك فشرده شد
-اميد ميداني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود؟؟
-فكر مي كردم ديگر دوستم نداري ديگر عاشقم نيستي اخ چقدر غصه خوردم چقدر گريه كردم
-اميد تو چي تو دلت تنگ نشده بود؟
منم دلم تنگ شده بود ولي نگفت براي بهار.
-نمي داني چقدر ارزوي اين لحظه را داشتم ارزو داشتم در كنار تو نفس بكشم و دوباره زندگي را از دريچه نگاه زيبا تو ببينم
اميد به ياد بهار افتاد و لبخند زد با لحن لوسي گفت:كي مرا از اينهمه تب و تاب در مياوري؟به خدا خسته شدم هر شب خواب ميبينم تو از من جدا شدي هر شب از فكر و خيال خوابم نمي برد اخه عاشقم مثل تو راستي تو بيشتر عاشقي يا من؟
-من عاشقترم چون در نگاهت بهار را ميبينم
-من هم در نگاهت بهار را ميبينم
romangram.com | @romangram_com