#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_136


-نمي دانم

-خيال نداري كه عاشقش باقي بماني؟

-نمي دانم.

-نمي داني؟چطور نمي تواني تكليفت را با خودت روشن كني؟نمي داني چون نمي خواهي؟چون..

-دست از سرم بردار راحتم بگذار

-راحتت بگذارم كه به احساسات غلط خودت بها بدهي تا روز به روز مثل غده سرطاني توي دلت بزرگ و بزرگ تر شود به فرانك فكر كن

-نمي توانم

-مي تواني فرانك لياقت عشق تورا دارد نه دختري مثل بهار

-ولم ميكني يا نه؟

-اره داد بكش چون تاب شنيدن حقيقت را نداري چون سخت است باور كني بهار فقط يك فاحشه است فاحشه است.

اميد از كشمكش ميان منطق و قلبش به ستوه امده بود با گريه از اتاقش خارج مي شد و از خانه بيرون ميرفت و تا چندين ساعت به خانه باز نمي گشت حال ديوانه ها را پيدا كرده بود گاهي چند روز به خانه باز نمي گشت سر از خانه كه در مي اورد از هوش ميرفت و تا دكتر بالاي سرش نمي امد به هوش نمي امد صبح يكي از روزها اميد با موهايي شانه زده و لباسي مرتب در حاليكه بوي اب و صابون مي داد سلام كرد و پشت ميز صبحانه نشست.پدر و مادرش شگفت زده شدند اميد صبحانه خورد انها صبحانه خورده نخورده دست كشيدند و نگاهشان را به اميد دوختند او چون نگاه متعجب انها را ديد فهميد چيزي به نام لبخند هم وجود دارد لبخند زد و انها را به عرش برد لحظه اي بعد هر دو به گريه افتادند

-اه پسرم ميداني چند وقت است ما را از لطف نگاهت محروم كردي


romangram.com | @romangram_com