#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_135
-.....
-كاش من هم با انها ناهار ميخوردم خورش فسنجان با مرگ موش
-.....
-كاش من هم ميتوانستم پرواز كنم
-....
-كاش....
اميد يك ماه تمام در اتاق را به روي خودش بست و با خودش خلوت كرد پدر و مادر دريافته بودند كه بايد اميد را به حال خود بگذارند او ساعتها مينشست و با خودش فكر ميكرد و به نتيجه اي نميرسيد گاهي به سرش ميزد به تهران برگردد و به ديدار بهار برود گاهي فكر رفتن به تهران را از سرش دور ميكرد و سعي ميكرد بهار را فراموش كند
-نمي توانم فراموشش كنم
-نمي تواني؟فكر نمي كردم تا اين حد احمق باشي
-اره اره من احمقم حق با توست
-نه فقط احمق نيستي بلكه خيلي هم بي غيرتي چطور به يك زن هرزه فكر ميكني؟چطور دلتنگش مي شوي؟چطور دلت مي خواهد هنوز در كنار او باشي
-نه نه بهار هرزه نيست هرزه نبود تقصير من بود خودت هم ميداني تقصير من بود
-خوب حالا كه چي؟خيال نداري كه باز به سراغش بروي؟
romangram.com | @romangram_com