#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_134


-گفت ما هم اول بلد نبوديم گفت تو هم ياد ميگيري گفتم نمي خواهم

-بهار اين خواب را تا به حال صد بار برايم تعريف كردي

-گفت بالهايت را به هم بزن من بال نداشتم دو كبوتر ديگر كه كوچكتر بودند به من خنديدند من به گريه افتادم

-بهار حوصله ام را داري سر مي بري

-گفت گريه نكن ما با پر و بال زخمي و شكسته ياد گرفتيم چطور پرواز كنيم تو هم مي اموزي گفتم من نمي خواهم پرواز كنم.

-بهار...

-يكي از بچه كبوترها گفت ابجي بهار مي ترسد و ان يكي بچه كبوتر خنديد خنديد..

-بهار..

-خنديد و بعد هر سه تا پرواز كردند تا اينكه پشت ابرها گم شدند

بهار دچار حمله عصبي شد سرش را به ديوار كوبيد و تكرار كرد:گم شدند پشت ابرها سه كبوتر گم شدند

سامان هيچ كاري نمي توانست بكند جز اينكه از روي بي حوصلگي خودش را به خواب بزند بهار گاهي جيغ ميكشيد و به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت و زماني ديگر ارام و خاموش سرش را توي بالش فرو ميبرد بهار باور نمي كرد مادرش با ان همه منطق و صبر به ستوه بيايد و دست به چنين عمل جنون اميزي بزند سامان مرتب به او ارام بخش مي داد و وادارش ميكرد بخوابد اما خواب هم نمي توانست براي ساعتي بهار را از ان همه اشفتگي خلاص كند زماني ميشد كه فرياد زنان ميان خواب و بيداري بر سر و صورتش مي كوفت سامان هيچ تواني براي ارام كردن او نداشت گوشهايش را ميگرفت و چشمانش را بر هم مي گذاشت

سامان كاش دير نرسيده بوديم تهران


romangram.com | @romangram_com