#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_132




بهار نفهميد چطور سرش را چسباند به سر سامان و خوابيد هنوز چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه با ديدن خواب وحشتناكي از خواب پريد يادداشت كوتاهي برايش نوشت و از اپارتمان رفت بيرون





بي انكه خودش بداند مي دويد سوار تاكسي شد و فكر كرد:فقط خواب بوده مي فهمي





در تاكسي را بسته نبسته از خم كوچه گذشت اول ارام به در كوفت چون كسي در را به رويش باز نكرد با عجله دنبال كليد گشت و سر خودش داد كشيد:چه مرگته خوب لابد خوابند چرا گريه ميكني





در را باز كرد از سه پله بالا رفت مادرش را ديد كه بچه هايش را در اغوش كشيده و هر سه خوابيده اند اما صداي هيچ نفسي به گوش نمي رسيد بهار به خودش جرات داد و رفت جلوتر مادرش را به ارمي صدا زد چون پاسخي نشنيد روي زمين نشست و در حاليكه گريه ميكرد نمي دانست براي بيدار كردنشان چه كار بايد بكند مي دانست اتفاق شومي افتاده ولي باور نداشت از جا برخاست و به سمت اشپزخانه رفت اه چه مرگم شده چرا اشپزخانه دور سرم مي چرخد حالا سياهي داشت دور سرش تاب مب خورد باز فكر كرد:شايد هنوز خوابم چشم هايش را باز كرد و بست هنوز در خانه خودشان بود بهار از بالاي چرخ و فلك افتاد پايين سرش را محكم به چيزي خورد بهار ديگر فكر نمي كرد

بهار چشم هايش را باز كرد همه جا سپيد بود انگار برف امده باشد دوباره چشمانش را بست و باز كرد برفها رفته رفته اب ميشدند پيشاني اش به شدت درد مي كرد از جا بلند شد چشم هايش را تنگ كرد تازه يادش امد انجا كجاست بهار چرخي زد خواهر و برادرش هنوز در اغوش مادرش بودند روي پيشانيش به اندازه يك گردو بالا امده بود لب تاقچه نامه اي ديد به طرف طاقچه رفت با دستي كه مثل بيد ميلرزيد نامه را برداشت


romangram.com | @romangram_com