#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_130
بهار فكر كرد:كاش مادر و بهزاد و بنفشه هم مي امدند چقدر طبيعت را دوست دارند سامان برگشت شب نشده چادر زدند بهار در حاليكه چادر به دور خودش ميكشيد گفت:باور نمي كردم به اين سردي باشد بابا اينجا ديگه كجاست؟
موعد بازگشت فرا رسيد مادر و خواهر سامان هر يك هديه جداگانه به بهار دادند و او را غافلگير كردند مادر سامان گفت:ما هيچ ارزويي به غير از سعادتمندي سامان نداريم وقتي او تو را دوست دارد ما هم تو را دوست داريم حالا چند صباحي بيشتر با هم باشيد و با خصوصيات هم بيشتر اشنا شويد ان شاالله اگر نظرت راجب به سامان عوض نشد ترتيب عروسي را مي دهيم.
بهار سر به زير انداخت و لبخند زد
متاسفانه بهار نمي توانست به مهماني مادرش برسد چون اخرين پروازي كه به تهران مي رفت و جا داشت ساعت يك نيم بعد از ظهر بود بهار مجبور شد با تاخيير خود را به اهنا برساند به خانه كه رسيدند ساعت از سه گذشته بود در حاليكه هر دو خسته بودند به اتاق خواب پناه اوردند سامان درحاليكه پيراهنش را در مي اورد گفت:چطور بود؟بهت خوش گذشت؟
romangram.com | @romangram_com