#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_120
بهار از جا برخاست دكتر با ديدن اشك هاي او متاثر شد بهار بي خداحافظي از در رفت بيرون.
بهار در بدو ورود شروع بع گريستن كرد بهار سامان را كه مقابل خود ديد صداي گريه اش بلند تر شد خدايا من از اين مرد متنفرم
-چي شده بهار؟مثل ابر بهار زار ميزني؟
-رفته بودم دكتر
-خوب
-من باردارم
سامان هاج و واج ماند بهار با بغض گفت:شنيدي باردارم و خنديد
سامان عصباني از خنده بهار فرياد كشيد:نبايد اين اتفاق ميوفتاد مگر بهت نگفته بودم...
-چرا گفته بودي ولي حالا كه شده..
-بايد هر طور شده بچه را از بين ببريم
-فكر كردي من اين را نمي خواهم فكر كردي...
-من هيچ فكري نكردم.
romangram.com | @romangram_com