#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_121

بهار خودش را به اتاق خواب رساند فرياد زد: خدايا بس نيست چقدر طاقت ندارم...

سامان به فكر فرو رفت به ياد دو شب پيش افتاد كه بهار گفته بود به هيچ وجه اضر نيست صيغه نامه را تمديد كند وسامان از همان دو شب پيش در فكر راهي براي تطميع بهار بود لبخند زد از فرصتي كه پيش امده بود بر خلاف يك ساعت پيش خشنود به نظر مي رسيد تصميم گرفت به بهترين نحو ممكن از ان استفاده كند.

خانم و اقاي سپهرنيا به مناسبت بازگشت اميد جشن بزرگي ترتيب دادند علت اصلي بازگشت اميد را از همه حتي از خانواده نامزدش پنهان كردند و به دروغ اظهار داشتند چون اميد بيشتر از اين تحمل دوري نامزدش را نداشته قيد درس و دانشگاه را زده است. فرانك از ديدار اميد سر از پا نمي شناخت

-مي دانستم بيشتر از اين انجا نمي تواني دوام بياوري من به جادوي عشق خودم ايمان داشتم.

اميد نگاه سردي به رويش انداخت و هيچ نگفت. فرانك به روي خودش نياورد اين اواخر اميد جواب او را نمي داده است اما اميد مثل روحي سرگردان هيچ جا نمي توانست ارام بگيرد نه در كنار فرانك نه در كنار دوستان قديمي اش هر جا را كه مي نگريست و به هر طرف كه رو مي كرد بهار را ميديد او به هيچ عنوان اين همه شلوغي را نمي خواست

-اميد فردا جايي نرو ناهار را با هم باشيم

-متاسفم فرانك خيلي خسته ام فكر ميكنم يكي دو هفته اي به استراحت مطلق نياز دارم باشد براي بعد

-ولي من دلم ميخواهد با هم باشيم

-گفتم كه در حال حاضر نمي توانم مي خواهم تنها باشم

-چرا؟؟؟

-نمي دانم فقط احساس مي كنم بيشتر دلم ميخواهد با خودم باشم. بعد نگاهي به چهره درهم فرانك انداخت و رفت.

-كجا ميروي پسرم؟

-يك جاي دنج و خلوت جايي كه خودم باشم و خودم چند بار به شما گفتم لازم نيست دور و برم را شلوغ كنيد در حال حاضر نه كشش دارم و نه رغبت و علاقه اش را.

romangram.com | @romangram_com