#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_119

همان شب هر سه در اسمان شهر دودالود تهران به سوي تبريز پركشيدند.

بهار همچنان كه دلش در هم مي پيچيد به ميله هاي لفقي پل هوايي چسبيد چند نفري به طرفش رفتند و دست كمك به سويش دراز كردند بهار بي اهميت به انها خودش را رها كرد و گوشه خيابان استفراغ كرد تا خودش را به اپارتمان برساند ده مرتبه حالش بهم خورد خودش را كه در اپارتمان ديد بيهوش شد

دو ساعت بعد سامان از راه رسيد و او را از خواب بيدار كرد بهار چهره اي در هم كشيد و گفت:اه اه چه بوي بدي مي دهي سامان..

-بوي بدي مي دهم؟معلوم هست چه مي گويي خواست بنشيند روي كاناپه كه بهار گفت:اينجا نشين حالم را داري بهم مي زني و با سرعت به سمت دستشويي رفت سامان بي اعتنا به او روي كاناپه دراز شد

روز بعد كه بهار خودش را به دكتر رساند با حقيقت تلخي مواجه شد به دكتر با لحن حيرت زده اي گفت:متوجه نشدم گفتيد باردارم؟اوه نه

چطور ممكن بود اين امكان ندارد

-ببين دخترم از چهره ات اين طور به نظر مي رسد كه هيچ انتظار اين موضوع را نمي كشيدي ولي خوب تمام شواهد نشان دهنده اين است كه شما به زودي مادر مي شويد ان قدرها هم كه فكرش را ميكني مادر شدن و بچه داري سخت نيست دختران امروز نمي خواهند زير بار اين مسئوليت بروند خيليها را مي شناسم تا مي فهمند ناخواسته باردار شده اند افسردگي مي گيرند ولي خيلي زود با شرايط كنار مي ايند و خودشان را اماده مي كنند در نقش جديدي ظاهر شوند.

با لحن خواهشمندي گفت:يعني هيچ راهي نيست؟

-چه راهي؟

-كه...كه..سقطش كنيم.

-چرا؟؟؟

-چون بچه نمي خواهم

-نبايد اينقدر نااميد باشي عزيزم. بچه هديه خداوند است خيليها در حسرت بچه دار شدن مي سوزند و ان وقت تو...

romangram.com | @romangram_com