#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_117

مادرش از ديدن ان همه پول شگفت زده شده بود وقتي از بهار پرسيد ان همه پول را از كجاراورده گفته بود:قلبم را فروختم مادر اينها كه مي بيني بهاي شكستن قلب من است

بت شنيدن صداي بي امان در مادر نگاهي وحشتزده به بهار انداخت بهار گفت :اگر با من كار داشتند بگو اينجا نيست بگو خبر ندارم كجا است.

مادر با وجودي كه فقط يك بار اميد را ديده بود او را شناخت و دستپاچه شد اميد سلام كرد و سراغ بهار را گرفت

-اينجا نيست

-پس كجاست شما خبر نداريد مادر سرش را جنباند نه

-شما را به خدا اگر مي دانيد كجاست..

-نه گفتم كه خبري ازش ندارم

اميد اين پا وان پايي كرد و خداحافظي كرد و رفت سمت ماشين تصميم گرفت انقدرمنظر بماند تا بهار مجبور شود خودش را افتابي كند

-مي دانم مي خواهي همه چيز را بداني فقط بايد قول بدهي به روي من تيغ نكشي باشه؟بهار مجبور شد حقيقت را بگويد مادر اول نگاهش كرد و بعد به گريه افتاد

-چرا گريه ميكني مادر لابد فكر مي كردي نبايد اين كارها را مي كردم چرا انها بايد اينهمه داشته باشند نماز مي خواني نه؟سر نماز از خداي خودت بپرس بپرس شايد خداي تو جوابت را داد

اميد به تماسهاي مكرر پدرش جواب نداد و منتظر بهار ماند عاقبت ديد خاموش و سر به زير قدم زنان پيش مي ايد

بهار به قدري از بحث د مناظره شب پيش مشغوش بود كه متوجه اتومبيل اميد نشد اميد تا به خودش بيايد بهار سوار تاكسي شده بود اميد سوييچ را چرخاند و به سمت خيابان رفت سرانجام با توقف ماشين و پياده شدن بهار اتومبيل را متوقف كرد روبرويش ايستاد

-چرا بهار چرا

romangram.com | @romangram_com