#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_107

-حالا هر كاري را كه من مي گويم انجام مي دهي امشب با بهترين ارايش به جايي مي روي كه من مي گويم انجا اقاي سيامكي و چند مرد خارجي انتظار تو را مي كشند بعد از فيلمبرداري كه يكي دو ساعت بيشتر طول نمي كشد از انجا خارج مي شوي من بيرون منتظرت هستم

-خواهش مي كنم اين كار را با من نكن چطور راضي ميشوي ناموست را جلوي يك مشت اجنبي بيندازي

سامان با تمسخر خنديد:ناموس؟حرفهاي مزحكي مي زني مي داني بابت اين يكي دو ساعت فيلم چه پول هنگفتي به جيب مي زنيم؟

-دلم به حالت مي سوزد سامان تو حاضري به خاطر پول ناموست را جلوي اجنبي ها به حراج بگذاري به حال خودم هم متاسفم كه با پاي خودم در دام ادم پستي چون تو افتادم

-به اين چيزها فكر نكن كه خاطرت را مكدر كني به چيزهاي باارزش تري فكر كن به پول هنگفتي كه نصيبت مي شود به اينكه فيلمت در تمام كشورها پخش مي شود و معروف ميشوي خوش به حالت بهار حيف كه از روي حماقت اين چيزها را نمي فهمي.

بهار نشست كنج ديوار و گريست ان شب به ناچار تسليم خواسته سامان شد و به جايي كه مد نظر او بود رفت بهار كه هرگز فكرشم را هم نمي كرد كارش به اينجاها كشيده شوذ از خودش منزجر شده بود اقاي سيامكي با ديدن زيبايي بهار هاج و واج ماند

-سامان تعريف زيبايي تو را خيلي كرده بود ولي حالا كه از نزديك تو را مي بينم انگار صدها برابر از انچه شنيده ام زيباتري و او را در اغوش كشيد

بهار فكر كرد:لعنت به من كه در اغوش تو مي لغزم

در ان ويلاي دور افتاده بهار خودش را پسترين ادم روي زمين احساس مي كردبا نگاه خيره و مات و عروسكي به دوربين فيلمبرداري و نورافكن نگاه مي كرد.به حال خودش تاسف مي خورد تا به خودش بيايد چندين مرد مو بور و چشم ابي او را در بر گرفتند و چهره تسليم تباه شده بهار بر مانيتور دوربين به طرز بسيار فجيعي نقش بست.

اقاي سپهرنيا در فضاي كوچك اپارتمان احساس خفگي مي كرد اميد در طول اين چند روزي كه ميزبان پدر و مادرش بود تا انجاركه در توانش بود سعي مي كرد نظرشان را با نظر خود همسوكند از طرفي انها خواهان اين بودند كه اميد هر چه زودتر با انها راهي تبريز شود

-ببين پدر خيلي دلم مي خواهد كاري كنم كه شما راضي باشيد اما نمي توانم چطور انتظار داريد به همين راحتي قيد همه چيز را بزنم

-چطور نمي تواني اگر ذره اي به فكر ابرو حيصيت خانوادگيمان باشي اين كار هيچ سخت به نظر نميرسد تو حالا فقط به خودت و عشقي كه داري فكر مي كني عاقل باش پسرم فكر فردايت را بكن كه تب عشقت فرو نشست ان وقت مي بيني ننگ روي پيشانيت پينه انداخته مگر نگفتي هر شب دست كسي است پس چه طور مي تواني چنين كسي را دوست بداري؟

-در تباه شدن بهار كسي جز من مقصر نيست بهار رد طول مدت كوتاهي كه پيش من بود دختر پاك و خوش قلبي بود كه خيلي زود عاشقم شد من كه هيچ نمي دانستم عشق بهار يك طرفه نيست تصميم گرفتم او را از سر خود باز كنم غافل از اينكه او را در چه دامي مي اندازم و خودم دچار جدايي حسرت باري مي شوم اين من هستم كه مقصر اصلي به فساد كشيدن بهار هستم وقتي ديد به جاي عشق و علاقه اي كه به من داشت او را به ديگري بخشيدم....اميد زار زار گريه كرد.

romangram.com | @romangram_com