#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_101
بايد خودم را اماده كنم
بهار ياد مهماني دو هفته پيش افتاد وقتي چشم در چشم اميد مي رقصيد اميد اهسته زير گوشش گفت:دوستت دارم بهار شنيد اما خودش را به نشنيدن زد و گفته يود چي؟نشنيدم و اميد دوباره زمزمه كرده بود دوستت دارم و بهار شكفته بود بهار هنوز گيج بود شايد اميد چيز ديگري گفته و او درست نشنيده وقتي دوباره به او گوش سپرد شنيد كه مي گويد:بهار تو بايد با من تماس بگيري همين فردا همين امشب من بايد با تو حرف بزنم قول بده به من زنگ بزني قول بده بهار اهي كشيد فكر كرد:من هم يك روز دوستت داشتم اميد و تو نخواستي بفهمي عشقم را بخشيدي به سگ كثيفي به اسم سامان لابد خبر داري او از من چه ساخته؟يك عروسك كه هر شب دست كسي است نهرچرا هر شب هر ساعت جسم و روحي كه ذوزي متعلق به تو بود حال متعلق به صدها نفر و مهم تر از همه متعلق به پول است.قطره اشكي از گوش چشمش چكيد.
سامان رو به بهار گفت:صبغه نامه را اوردي؟
بله
دو شب پيش چند مامور به در خانه اشانرامده بودند اظهار كروه بودند همسايه ها شكايت كرده اند كه در اين خانه رفت و امد مشكوك وجود دارد روي همين اصل سامان ترجيح مي داد هرجا مي رود صيغه نامه هم به دنبالشان باشد.
چشم بهار كه به اميد افتاد منقلب شد.نگين كه به تازگي به جرگه دوستان سامان اضافه شده بود استقبال گرمي از او كرد .سامان و نگين بازوان همديگر را رها نمي كردند بهعر كه احساس كرد زير سنگيني نگاه اميد نفس كم مي اورد قدم زنان خودش را به تراس رساند فكر كرد:كاش از اين وضع لعنتي خلاص مي شدم كاش سفته هايم را هر جور بود از دست سامان در بياورم و ميزدم به چاك همين حالا هم مي توانم بروم اما سفته و ها و عكس و فيلم هاي مبتذلي كه سامان از من دارد و از طرف ديگر دست خالي چه مار كنم
اميد در به تماشاي چهره متفكر بهار ايستاد اهسته گفت:حالت خوبه؟
-مي خواهم با تو حرف بزنم بهار
بهار بي انكه حرفي بزند از كنارش گذشت
جشن به اخر رسيده بود چهار گروه بر سر تصاحب بهار با هم رقابت مي كردند چيزي كه براي بهار شكفت اور بود حضور مصمم اميد در ان بود با چشم خودش ديده بود كه اميد با دوز و كلك يك يك رقيبان را كنار زده بود بهار خدا خدا مي كرد اميد برنده نشود وقتي همه هورا كشيدند بهار به چهره پيروز اميد نگاهي انداخت بي انكه حرفي بزند به اتاقي رفت و خودش را روي تخت انداخت اميد خدنسرد و بي خيال به سمت اتاق رفت . بهار از جا برخاست وگفت:نمي دانم بايد به تو خوش امد بگويم يا نه ولي ادب و دوستي ليجاب مي كند كه...
-من به ادب و دوستي تو احتياجي ندارم بهار.
بهار خنديد و در حاليكه خودش را روي تخت مي انداخت گفت:اهان تو به خودم اختياج داري پس بفرماييد من مثل يه ظرف غذا مي مانم كه هر كسي مي رسد ناخنكي به من ميزند و طعم مرا ميچشد شما هم بفرماييد خجالت نكشيد اگر دستهايت را هم نشسته اي اشكالي ندارد من ضد ميكروب و ويروس و باكتري ام بفرماييد..
اميد در سكوت بهران همه زيبايي نگاه مي كرد و به حال خودشان افسوس مي خورد
romangram.com | @romangram_com