#او_مرا_کشت_پارت_96
آب رو ریخت تو حلقم.
لباسهام خیس شده بود.
چند دقیقه گذشت، یکم بهتر شده بودم.
- برو بگو عمو رحیم یه لیوان شربت درست کنه.
- چی؟
- نشنیدی؟
- چرا، چرا الان میرم.
نیما از اتاق بیرون رفت.
- مثل مترسک میمونه. پسرهی احمق دست و پا چلفتی!
از این که علی تو این موقعیت داشت به نیما بد و بیراه میگفت خندهم گرفت.
- چیه میخندی؟ نصف جونم کردی. فکر کردم باید زنگ بزنم بهشت زهرا برات جا قبر بخرم.
- من، پوستم کلفته.
- اون رو که میدونم. تا من رو سکته ندی ول کن نیستی. شانس آوردیم زهرا امروز نبود، وگرنه یه جمعیتی باید اون رو جمع میکردن.
نیما با یه لیوان شربت اومد تو اتاق.
علی بلندم کرد و روی صندلی نشوندم.
نیما: حالتون بهتره؟ نگرانتون شدم.
سرم رو تکون دادم.
علی: نترس بابا شراره هفتا جون داره.
بعد به نیما نگاه کرد و گفت:
قیافش رو نگاه، مرد گنده رنگش مثل گچ شده. یه عده داغون دورم رو گرفتن، از ترس داشتی میمردی!
نیما لبخند تلخی زد.
- من کی ترسیدم!
- میخوایی دوربینها رو چک کنیم ببینیم نیم ساعت پیش قیافهت چه شکلی بود؟
- لازم نکرده، نیست خودت خیلی ریلکس بودی!
romangram.com | @romangram_com