#او_مرا_کشت_پارت_97
- برو بچه. با بزرگترت درست صحبت کن.
علی و نیما همش باهم کل کل میکردن.
- بسه دیگه خوبه من حالم خوب نیست بالا سرم دارید کل کل میکنید.
- راست میگه دیگه، نیم ساعت پیش داشت میمرد.
آروم گفتم:
- کاش حرفت درست در میاومد.
علی بهم نگاه کرد، انگار نمیخواست جلوی نیما چند تا حرف به قول خودش پدر و مادر دار بارم کنه.
علی: نیما تو برو سراغ این شرکت جدیده. من شراره رو میبرم خونه، فکر کنم مغزش یکم تکون خورده.
نیما خداحافظی کرد و رفت.
- باز چرت و پرت گوییت رو شروع کردی. حالا بگو چی شده امروز اینجوری شدی. اون یارو فامیلتون بود؟
- میخوام برم خونه.
- ببین اگه فکر کردی میذارم همینجوری بدون این که بهم بگی چی شده بری کور خوندی!
- علی حالم خوب نیست. بعدا همه چی رو بهت میگم.
علی با عصبانیت نگاهم کرد.
- به جون تو شراره که خودت میدونی چقدر برام عزیزی، اگه همین الان نگی نه من نه تو. نمیخوام دوباره حالت اینجوری بد بشه.
- میدونی اون مهندس جدیده اسمش چیه؟
- آره امیر کیان.
بعد انگار چیزی یادش امده باشه با تعجب نگاهم کرد و ادامه داد:
- نگو که اون!
- آره خودش بود.
- وایی من چقدر احمقم، چجوری نفهمیدم این تشابه اسمی رو.
علی ساکت بود انگار تو فکر رفته بود.
- چرا همون موقع نگفتی تا فکش رو بیارم پایین. مردک آشغال.
- وقتی دیدمش تمام اون لحظهها اومد جلوی چشمم.
romangram.com | @romangram_com