#او_مرا_کشت_پارت_93
- شما با سن من مشکلی دارید مهندس؟ البته حق دارید آدم تو این دوره نمیتونه به کسی اعتماد کنه!
رنگش کمی پرید.
- به هرحال من همه چی رو براتون توضیح دادم. تصمیم با شماست.
همه به طرف در رفتن.
آریا اومد سمتم و گفت:
- خانم مهندس میتونم بیرون ببینمتون؟
- فکر نمیکنم چیز مجهولی مونده باشه مهندس.
- منظورم قرار کاری نیست.
- ببخشید آقای مهندس من عادت ندارم با کسایی که کار میکنم بیرون قرار بذارم.
- شاید این دیدار به نفع هردومون باشه.
به چهرهی عوضیش نگاه کردم، به صورتم خیره بود. همون موقع علی اومد نزدیکم و گفت:
- خانم مهندس فکر کنم قرارتون با شرکت مهر دیر بشه.
بعد هم زیر لب مردک عوضی گفت.
آریا: پس من بعدا مزاحم میشم. این کارتمه، اگه نظرتون عوض شد من در خدمتم.
بعد هم لبخند چندشی زد و رفت.
علی: مردک کثافت از سنش خجالت نمیکشه!
هنوز حالم خوب نبود، برام مهم نبود آریای عوضی چی میگه. همهی حواسم پیش اون بود.
علی همین طور غرغر میکرد که دیدم داره میاد طرفم.
دست و پام رو گم کرده بودم، حالت لرزش دستهام داشت به بقیه اعضای بدنم هم سرایت میکرد. داشتم دوباره دچاره حملهی عصبی میشدم.
از ۶ سال پیش این حملهها شروع شده بود، دکتر گفته بود نباید زیاد عصبی بشم.
- ببخشید؟
علی برگشت سمتش، من هم مات بودم.
- ببخشید خانم مهندس چهرهتون برام آشناست . فامیلتون رو فراموش کردم.
- راد هستم. شراره راد.
romangram.com | @romangram_com