#او_مرا_کشت_پارت_92


بالاخره با کمک نیما سرجام نشستم.

یکم از آب روی میز خوردم تا به خودم مسلط بشم، نباید من رو می‌شناخت.

سعی کردم بهش نگاه نکنم.

- خوب آقایون خوش اومدید. من شراره راد هستم. همون جور که می‌دونید شرکت ما جزء بهترین شرکت‌ها توی زمینه‌ی بازرگانیه!

حدود نیم ساعتی صحبت کردم، قلبم تند تند می‌زد.

همه‌ی چشم‌ها بهم خیره بود.

از نگاه‌های کثیف بعضی‌هاشون عذاب می‌کشیدم؛ ولی هدفم بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود.

رئیس یکی از شرکت‌ها ،مهندس آریا، که یه مرد حدود ۵۰ ساله بود تمام مدت به صورتم چشم دوخته بود، حتی پلک هم نمی‌زد.

عوضی معلوم نبود اومده جلسه یا این که من رو نگاه کنه.

علی عصبانی به نظر می‌رسید انگار اون هم از این وضعیت ناراضی بود.

آریا: ببخشید خانم مهندس فکر نمی‌کنید که درصدتون یکم بالاست؟

- بالاخره هرکاری بهایی داره.

لبخند چندشی زد.

- بله متوجه‌ام.

- اگه کسی سوالی نداره جلسه رو تموم کنیم.

می‌خواستم از اون اتاق لعنتی فرار کنم.

دیگه قلبم طاقت این همه استرس رو نداشت.

همه از جاشون بلند شدن.

- یه لحظه!

همه به طرفش برگشتیم. همون صدای بم بود که دلم رو روز اول لرزونده بود.

پاهام می‌لرزید.

- شما با این سن کمتون و بی تجربه بودنتون، چجوری از ما می‌خوایید که چند میلیارد از سرمایه‌مون رو در اختیارتون بذاریم.

ناخون‌هام رو توی دست‌هام فرو کردم.

«الان وقت کم آوردن نیست محکم باش»

romangram.com | @romangram_com