#او_مرا_کشت_پارت_91


- باشه ولی حس خوبی ندارم. حساب تو رو با اون نیما رو هم بعدا می‌رسم.

- به من چه!

- تو قرار شد رو کارهای این پسره نظارت داشته باشی.

- خیلی خوب حالا بیا بریم که منتظرن، بعدا گردنمون رو بزن.

- خیلی رو داری!

با هم به طرف اتاق جلسه رفتیم.

نیما هم از اتاقش اومد بیرون. بهم خیره شده بود.

- سلام.

- سلام بعدا باید برام همه چی رو توضیح بدی.

- باشه، ولی...

- گفتم بعدا!

با هم وارد اتاق جلسه شدیم.

همه به طرفمون برگشتن.

یه لحظه با دیدن کسی که جلوم بود، حس کردم دارم بیهوش می‌شم. آستین کت نیما رو چنگ زدم.

خودش بود، خود لعنتیش.

با همون نگاه و همون ژست.

حتی بوی ادکلنش هم همون بود. حالت تهوع داشتم.

نیما فهمید حالم خوب نیست سرش رو آورد نزدیک صورتم.

- حالت خوبه؟

سرم رو آروم تکون دادم.

بازوش رو گرفتم، با تعجب نگاهم کرد. علی هم تعجب کرده بود. آخه تو این ۶ سال به هیچ مردی نگاه نمی‌کردم چه برسه بخوام باهاش صمیمی بشم.

علی سرش رو تکون داد، یعنی چی شده.

من هم با سر بهش اشاره کردم که چیزی نیست.

تمام مدت اون بهم چشم دوخته بود .

romangram.com | @romangram_com