#او_مرا_کشت_پارت_9
- سامره!
- بله؟
- ببین یه چیزی میگم تابلو بازی در نیار.
- چیه؟
- اون ور خیابون یه ماشین شاستی بلند مشکی هست. یه پسری کنارش واستاده.
به طرف اون ور خیابون نگاه کردم. یه پسر قد بلند کنار ماشین وایساده بود؛ ولی از این فاصله چهرهش رو نمیدیدم.
- مگه نمیگم تابلو بازی درنیار!
سرم رو برگردوندم سمت زهرا.
- خوب مگه چیه؟
- چند وقته اینجا میبینمش. چند باری هم دم در دانشگاه بود.
- خوب به ما چه؟
- آخه خنگول مردم بیکار نیستن دنبال کسی راه بیافتن حتما کاری با هامون داره.
- مثلا چیکار، اگه کاری داشت میومد میگفت.
- نمیدونم مشکوکه.
- تو که به همه شک داری. شاید عاشق تو شده.
- برو بابا دیوونه. اتوبوسم اومد، فعلا خداحافظ مواظب خودت باش.
- خدا حافظ.
اوایل آبان بود و هوا کمی سرد شده بود. اتوبوسم هم دیر کرده بود.
تو ایستگاه جز من و یه پیرزن کسی نبود. چادرم رو دور خودم پیچیدم تا کمتر سردم بشه.
با صدای بوق ماشینی سرم رو بلند کردم، همون ماشین مشکی بود. توش دیده نمیشد، نمیتونستم رانندش رو ببینم.
دستهام میلرزید، استرس گرفته بودم.
باز هم بوق زد. سرم رو به سمت دیگهای چرخوندم و خودم رو زدم به اون راه که مثلا با من نیست.
دوباره بوق زد.
- دختر خانم مثل این که با شما کار دارن.
romangram.com | @romangram_com