#او_مرا_کشت_پارت_8
- کاسهت رو بیار ماست بگیر. میدونی که زری بیخود چیزی نمیگه.
- از کجا فهمیدی؟
- از یک منبع موثق.
- جون من بگو کی!
- پسر خالهی مامانم بود که اون موقعها که ما میرفتیم مدرسه سر کوچه وایمیستاد.
- همون پسره که تو بهش میگفتی سیاه سوخته؟
- آره همون. هر چند وقت یه بار میاد خونهی عزیز بهش سر میزنه. یه روز که داشتیم دربارهی تو حرف میزدیم گفت داداشت رو میشناسه و کجاها دیدتش.
چشمهام از تعجب گشاد شده بود.
- حالا کجاها دیدتش.
- خوب نیست بچهها بدونن.
- اذیت نکن بگو.
- مثل این که مهدی همون پسر خالهی مامانم رو میگم، تو یه پارتی با یه دختر اونجوری دیدتش.
- دروغ میگی!
- به جان تو.
- مهدی اونجا چیکار میکرده؟
- من چه میدونم، مگه من فضولم!
- کم نه. به هرحال این کاراش هم دردی از من دوا نمیکنه چون خودت میدونی که حاجی چقدر به حرفش گوش میده. اگه خورشید وسط آسمون باشه حسین بگه شبه حاجی هم میگه شبه. یادت نیست همین حسین باعث شد چشمهام اینجوری بشه، همون روزی که پریسا هم کلاسیمون، پاش شکسته بود داداشش اومده بود دم مدرسه از من دفتر ریاضیم رو بگیره حسین دیده بودش. فکر کرده بود دوست پسرمه.
همچین هولم داد که سرم خورد لب جدول چند روز بیهوش بودم، بعدش هم که به خاطر اون ضربه چشمهام این جوری شد. تازه وقتی همه فهمیدن من کاری نکرده بودم و حسین اشتباه کرده باز هم کسی بهش هیچی نگفت. من زورم بهشون نمیرسه.
- سامره بعضی وقتها دلم برات میسوزه، همیشه فکر میکنم بی خانواده بودن خیلی سخته؛ ولی وقتی زندگی تو رو میبینم اصلا دلم نمیخواد خانواده داشته باشم اگه آدم تنها باشه بهتر از اینه که مثل تو باشه.
اشک تو چشمهام جمع شده بود.
- ناراحت نباش من همیشه هستم تا آخرش. حالا آبغوره نگیر رسیدیم.
از اتوبوس پیاده شدیم.
خونهی ما از زهرا فاصله داشت اون باید یه اتوبوس دیگه سوار میشد، من هم یکی دیگه.
تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستیم.
romangram.com | @romangram_com