#او_مرا_کشت_پارت_10


- با من؟

پیرزن گفت:

- نه پس با من. چه دوره زمونه‌ای شده والا!

به ماشین نگاه کردم همون لحظه در ماشین باز شد، راننده پیاده شد و به سمتم اومد.

زیر لب گفتم:

- خدایا کمکم کن این از من چی می‌خواد، زهرا گفت مشکوکه!

سرم رو تا جایی که می‌تونستم پایین انداختم.

یه جفت کفش مشکی کنارم ایستاد.

- خانم حریرچی!

سرم رو با ترس بلند کردم.

اولین چیزی که دیدم چشم‌های قشنگ قهواه‌ایش بود. با صورتی کشیده، ابروهایی بلند و لبی متوسط.

صورتش جذابیت خاصی داشت. انگار نمی‌تونستی ازش دل بکنی. با اون قد بلند و هیکل درشتش مثل بادیگاردها بود.

- خانم حریرچی؟

مثل دیونه‌های آدم ندیده بهش خیره شده بودم.

- بله؟

- می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟

- ببخشید شما فامیل من رو از کجا می‌دونید؟ من شما رو نمی‌شناسم.

- ولی من خوب می‌شناسمتون. می‌شه سوار ماشین بشید؟ باهاتون حرف دارم.

- آقا مزاحم نشید. ممکنه کسی ما رو ببینه.

- خوب ببینه. کار خلافی نمی‌کنم، می‌خوام باهاتون صحبت کنم.

- خواهش می‌کنم برید، برای من دردسر درست می‌شه.

همون موقع اتوبوس اومد نفهمیدم چجوری خودم رو تو اتوبوس پرت کردم.

توی سرما از گرما داشتم می‌پختم. تمام تنم عرق کرده بود.

احساس می‌کردم دارم آتیش می‌گیرم.

romangram.com | @romangram_com