#او_مرا_کشت_پارت_11


از پنجره بیرون رو نگاه کردم داشت دنبالم میومد

وای خدا چکار کنم یعنی چی می‌خواد.

به ایستگاه مورد نظر رسیدم؛ ولی پیاده نشدم.

دو تا ایستگاه بعد با ترس از اتوبوس پیاده شدم.

به اطراف نگاه کردم کسی نبود. با بیشترین سرعت به طرف خونه رفتم.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم یه ماشین کنارم وایساده.

- سامره خانم چند لحظه صبر کنید!

قبلم‌ یک لحظه لرزید.

از ترس داشتم می‌مردم اگه کسی می‌دیدمون بیچاره می‌شدم.

- تو رو خدا برید.

اخم غلیظی رو صورتش بود.

- چرا فرار می‌کنید. من فقط می‌خوام باهاتون صحبت کنم.

رفتم سمت اولین مغازه‌ای که نزدیکم بود. به اطراف نگاهی انداختم. قلبم مثل گنجشک می‌زد، رنگم هم پریده بود.

- ببخشید دخترم حالت خوبه؟ چیزی می‌خوایی؟

اصلا نمی‌دونستم کجا هستم. به چهره‌ی نگران صاحب مغازه نگاه کردم.

گوشیم رو از تو کیفم در آوردم، شارژ نداشت خاموش شده بود.

نمی‌دونستم چیکار کنم.

با استرس به بیرون مغازه نگاه کردم.

دوباره صاحب مغازه صدام کرد.

- دخترم خوبی؟

- نه، یعنی بله. می‌شه به آژانس زنگ بزنید.

صاحب مغازه از قیافه‌م فهمید حالم خوب نیست.

- بشین دخترم الان برات آب قند میارم.

- نه ممنون. فقط به آژانس زنگ بزنید.

romangram.com | @romangram_com