#او_مرا_کشت_پارت_12
- باشه الان زنگ میزنم.
به آژانس زنگ زد. از دور ماشینش رو میدیدم که کنار خیابون وایساده؛ ولی خودش پیاده نشده بود.
خدا خدا میکردم نیاد تو مغازه. آژانس اومد از صاحب مغازه تشکر سرسریای کردم و با سرعت سوار آژانس شدم.
دم خونه پیاده شدم. کلید رو از قبل آماده کرده بودم.
پول آژانس رو دادم و سریع رفتم داخل و در رو بستم.
حس میکردم هنوز دنبالمه.
وارد خونه شدم. تمام طول حیاط رو دویدم انگار دنبالم کرده بودن. همهش میترسیدم پشت سرم باشه. صدای ریحانه و حاج خانم از تو حال میاومد. وارد حال شدم.
ریحانه: به به چه عجب، خانم تشریف آوردن!
- سلام.
- معلومه کجایی؟
- دانشگاه بودم.
-تو که راست میگی. معلوم نیست به هوای دانشگاه کدوم گوری میره.
- به خدا دانشگاه بودم.
- حالا واسه من قسم نخور. برو زود لباسات رو در بیار که کلی کار مونده باید انجام بدی، مهمونها ممکنه زود بیان.
به طرف پلهها رفتم. هنوز تنم میلرزید.
لباسام رو عوض کردم، دست و صورتم رو شستم و به خودم تو آیینه نگاه کردم.
عینکم رو برداشتم، همه جا تار شد. به صورتم تو آیینه نگاه کردم.
صورت گرد و سفیدی داشتم با بینی کوچیک، چشمهایی مشکی و درشت. موهام هم تقریبا بلند بود، لب کوچیکی داشتم. صورتم پر از مو بود.
همین زشت نشونم میداد البته اگه عینکم رو در نظر نمیگرفتم.
به یادش افتادم چقدر به نظرم جذاب بود، به خودم توی آیینه گفتم:
- از من چی میخوای؟ مسلما عاشقم نشدی با این قیافهی داغونم؛ ولی خیلی خوب بود. چه صدایی داشت. چقدر اسمم رو قشنگ صدا میکرد. اگه دوباره بیاد چکار کنم؟
صدای غرغر ریحانه از پایین اومد:
- سامره داری چکار میکنی؟ نکنه فکر کردی تو عروسی.
باز هم این اومد اینجا بهم دستور بده، بقیه کم بودن این هم امروز اضافه شد.
romangram.com | @romangram_com