#او_مرا_کشت_پارت_13
- اومدم.
عینکم رو زدم و از پلهها رفتم پایین.
صداشون از تو آشپزخونه میاومد.
- مامان، بهت گفته باشم این دختره نباید بیاد تو مهمونی.
- چه حرفها میزنی اگه نیاد تو پذیرایی میکنی؟
- من نمیدونم چرا آقا جون این رو شوهرش نمیده بره.
- وا چی میگی. آخه کی اون رو میگیره!
-پس میخواد تا آخر عمر تو این خونه بمونه؟
- وایسا اولین خواستگاری که براش اومد میگم آقات بفرستتش بره. تازه از حسین شنیدم مثل این که حاج منصور برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری.
- راست میگی، کدوم یکیشون؟
- مگه چند تا پسر داره، همون که زنش پارسال فوت کرد.
- آهان اون که دوتا پسر داره؟
- آره مثل این که زنش سرطان گرفته و پارسال مرده. دو تا پسر 17 ساله و 15 ساله داره.
- مگه چند سالشه؟
- نمیدونم طرفهای 50 و خوردهای؛ ولی میگن وضعش خوبه. یه حجرهی بزرگ تو بازار داره.
- پس خیلی خوبه.
دستام رو انقدر فشار داده بودم که سفید شده بود احساس خفهگی میکردم.
میدونستم اگه حاجی قبول کنه همه چی تمومه. آخه مگه من چند سالمه، هنوز 20 سالم نشده. اونوقت باید زن یه مرد 50 ساله بشم.
ریحانه از اشپزخونه امد بیرون.
- چیه؟ معلومه کجایی؟ یه ساعته معطلیم. هنوز غذاها آماده نشده.
به طرف آشپزخونه رفتم.
اشک توی چشمم جمع شده بود.
- چیه چرا قیافهت این شکلیه؟
- من نمیخوام ازدواج کنم.
romangram.com | @romangram_com