#او_مرا_کشت_پارت_14


- گوش وایستادی؟

- من نمی‌خوام زن یه پیرمرد بشم.

- تو بیخود می‌کنی، مگه دست خودته دختر‌ه‌ی پررو‌. تازه دلت هم بخواد. آدم به این پولداری‌ می‌خواد بیاد بگیرتت. کی تو رو می‌گیره.

- حاج خانم تو رو خدا به حاجی چیزی نگید. من که به کسی کاری ندارم.

- به من مربوط نیست خودت می‌دونی حاجی هر کاری بخواد می‌کنه.

- ولی من نمی‌خوام زن یه پیرمرد بشم.

- مامان نگفتم نفرستش دانشگاه پررو می‌شه؟ باید همون اول عروسش می‌کردین مگه من که دانشگاه نرفتم چی شد. بعدش هم کجاش پیره از سرتم زیاده.

- هر کاری بگید می‌کنم؛ ولی تو رو خدا به حاجی چیزی نگید.

- مگه دست منه دختر. بهتره بری سر کارت که کلی کار داریم می‌دونی که این مهمونی برای حاجی چقدر مهمه.

همین جور که کارها رو می‌کردم اشک می‌ریختم.

چند ساعتی بود که تو اشپزخونه بودم. غذاها آماده شده بود. من چقدر بدبخت بودم.

چرا هیچ کس حال من رو نمی‌فهمید.

باید چیکار می‌کردم، هیچ کس بهم اهمیت نمی‌داد.

ریحانه اومد تو آشپزخونه.

- هنوز گریه‌ات تموم نشده، بیخود خودت رو خسته نکن چون فایده نداره.

- تو چرا از من بدت میاد؟

- این رو باید از حاج آقات بپرسی. به خاطر تو، من مجبور شدم زود ازدواج کنم. به خاطر وجود نحس تو من بهترین سال‌های عمرم رو...

حاج خانم همون موقع آمد تو آشپز خونه.

- ریحانه بیا آقات اومده.

ریحانه از آشپزخونه رفت بیرون.

من نمی‌فهمیدم منظورش چی بود، من چرا باعث بدبختیش شده بودم، از وقتی که یادم میاد تنها کسی که برای هیچ کس مهم نبود من بودم.

از آشپزخونه بیرون رفتم.

حاجی با حسین تو پذیرایی نشسته بودن.

رفتم جلو و سلام کردم.

romangram.com | @romangram_com