#او_مرا_کشت_پارت_15


حاجی سرش رو تکون داد و حسین هم فقط بهم نگاه کرد.

- برو چند تا چایی بیار بعدم برو تو اتاقت، نمی‌خوام موقع اومدن مهمون‌ها جلوی چشم باشی.

- چشم.

چایی رو ریختم و به طرف پله‌ها رفتم.

- به به چطوری عینکی؟

بدون جواب دادن از کنار سعید رد شدم. از پشت مچ دستم رو گرفت و محکم فشار داد.

- مگه کری جواب نمی‌دی؟

- ولم کن، دستم شکست.

- اول بگو غلط کردم.

- ولم کن.

- گفتم بگو!

از درد داشتم می‌مردم.

- باشه غلط کردم ولم کن.

دستم رو ول کرد.

- هی، تو اتاقم چند دست لباس هست اتو کن، می‌خوام بپوشم. می‌دونی که قراره داماد بشم باید خیلی خوب باشم.

بعدش بهم پوزخندی زد و رفت پایین.

از پله‌ها بالا رفتم.

وارد اتاق سعید شدم، کلی لباس رو تخت ریخته بود.

- خدا لعنتت کنه این همه لباس رو با هم می‌خوای بپوشی؟

شروع کردم به اتو کردن. داشتم از خستگی می‌مردم.

اون از صبح تو دانشگاه، این هم از الان. کلا امروز روز نحسی بود.

بعد از تموم کردن لباس‌ها رفتم تو اتاقم. یاد برنامه‌های رحمتی افتادم.

- وای کی می‌خواد تا آخر هفته این‌ها رو تموم کنه. زهرا گفت قبول نکنما. اون مرده چی، یعنی باز هم قراره بیاد دنبالم؟ این دفعه نباید بترسم باید ببینم حرف حسابش چیه؛ ولی اگه حسین یا کسی من رو ببینه چی؟ چکار کنم؟ پسر حاج منصور چی، اون رو چیکار کنم. وای مغزم داره می‌ترکه.

روی تختم دراز کشیدم.

romangram.com | @romangram_com