#او_مرا_کشت_پارت_16


چشم‌هام رو بستم تا افکار مزاحم از ذهنم پاک بشه.

***

یک ماه از اون روز می‌گذره به زهرا چیزی درباره‌ی اون غریبه نگفتم. باز هم هر روز تعقیبم می‌کنه؛ ولی از ماشین پیاده نمی‌شه، نمی‌دونم از این کارهاش چه هدفی داره. یه جورایی به بودنش عادت کردم.

قرار نامزدی سعید گذاشته شده. قراره تا آخر ماه نامزدی کنه.

خدا رو شکر به خاطر سعید از جریان خواستگاری پسر حاج منصور خبری نیست.

لااقل یک جا این سعید به درد خورد.

برای رحمتی برنامه نوشتم. امروز قراره برنامه‌های رحمتی رو تحویل بدم ،خیلی وقتم رو گرفت؛ ولی بالاخره انجامش دادم.

از خونه بیرون رفتم، دلم می‌خواست قدم بزنم. کفش‌هام سوراخ شده بود تصمیم گرفتم برای خودم یک جفت کفش بخرم. حاج خانم هم انقدر سرگرم فخر فروختن به فامیل‌های عروسش بود که فراموش کرده بود من کفش ندارم.

یکم پول داشتم و می‌تونستم برای خودم کفش بخرم، تازه امروز هم از رحمتی پول می‌گرفتم.

به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. دیدمش، باز هم با همون ماشین بود.

- چرا پیاده نمی‌شه!

دلم می‌خواست دوباره ببینمش.

(خاک تو سرت خجالت بکش سامره تو با پسر مردم چیکار داری، وقتی که میاد ازش فرار می‌کنی حالا هم که تو ماشینه دلت می‌خواد پیاده بشه).

از دور زهرا رو دیدم. به طرفم اومد.

- سلام چطوری؟

- مرسی خوبم.

حواسم به ماشنش بود.

- باز همون ماشینه!

- چی؟

- همون ماشین مشکی رو می‌گم.

- من چه می‌دونم.

- آره جون خودت، حتما عمه‌ی منه که یه ساعت به اون ماشین زل زده.

- کی؟ من؟

- نه پس من!

romangram.com | @romangram_com