#او_مرا_کشت_پارت_17


- برو بابا من به اون چیکار دارم، بیا بریم اتوبوس اومد.

سوار اتوبوس شدیم. سرم رو با صحبت کردن با زهرا گرم کردم که بهش فکر نکنم. وقتی رسیدیم، از اتوبوس پیاده شدیم و به طرف دانشگاه رفتیم.

سرم رو چند ثانیه برگردوندم و پشت سرم رو نگاه کردم،

اومده بود .توی دلم لبخندی زدم.

وارد دانشگاه شدیم، رحمتی تو محوطه منتظر بود. ما رو دید و اومد طرفمون.

- این پسره داره میاد، من می‌رم یه چیزی بخورم صبحانه نخوردم، تو هم زود بیا.

- باشه.

رحمتی اومد سمتم.

- سلام خانم حریرچی.

- سلام.

زود فلش رو بهش دادم. پاکتی به سمتم گرفت.

- بفرمایید این هم ناقابله.

پاکت رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم.

- نمی‌خوایین چک کنید؟

- نه من به کارتون مطمئنم. در ضمن کارهای دیگه‌‌ای هم سراغ دارم، اگه انجام می‌دید براتون بیارم.

- در رابطه با چیه؟ باز هم برنامه‌های عددیه؟

- نه یکم فرق داره، از کارهای دانشگاه نیست.

یکم ترسیدم، نمی‌خواستم بیشتر باهاش صحبت کنم.

- نه ممنون، من فقط پرژه‌های دانشگاه رو انجام می‌دم.

- ولی پول خوبی توشه.

- گفتم که نه. خداحافظ.

- به هر حال من سر حرفم هستم. شمارم رو توی پاکت نوشتم، اگه نظرتون عوض شد باهام تماس بگیرین.

به طرف تریا رفتم.

احمق فکر کرده من نمی‌فهمم چی می‌خواد. همین طوری هم تو دید هستم، کافیه پخش بشه که کارهای هک رو هم انجام می‌دم. زهرا گفت این یه جوریه، من خل به حرفش گوش ندادم.

romangram.com | @romangram_com