#او_مرا_کشت_پارت_18
به طرف زهرا رفتم.
سر میز با مریم نشسته بودن.
- سلام.
- سلام خانم نابغه، شنیدم دیروز سر کلاس احدی غوغا کردی!
- نه بابا کی گفته. احدی فکر میکنه چون تو آمریکا درس خونده همه بیشعورن فقط خودش عقلش کار میکنه.
- تو هم خوب حالش رو گرفتی.
- من فقط جواب مسئلهاش رو دادم.
- خلاصه خوب جوابش رو دادی.
- رحمتی چی میگفت انقدر طول دادی؟
- هیچی .
- میدونستی چند برابر پولی که بهت میده از بچهها میگیره؟
- ولش کن دیگه براش کاری نمیکنم.
- چیزی گفته؟
- نه.
- پس چی؟
- هیچی فقط حوصلهی دردسر ندارم.
- من که گفتم بهش کاری نداشته باش.
- باشه حالا بریم سر کلاس تا دیر نشده، ممکنه احدی بخواد تلافی دیروز رو سرت در بیاره.
- من که باهاش کاری نداشتم چرا بخواد تلافی کنه.
- من نمیدونم، مثل این که بچههای ترم بالایی سر کلاس، دیروز بعد از ظهر بهش تیکه انداختن که یه ترم پایینی سر کلاس سوسکش کرده.
- حالا چیکار کنم! عجب گیری افتادما کاش مسئله رو حل نمیکردم.
- باز تو ترسیدی! نمیخواد بخوردت که، فوقش یکم باهات بد اخلاقی میکنه.
- باشه بریم.
کلاس با بد اخلاقی احدی تموم شد، چند بار هم بهم گیر داد؛ ولی من چیزی نگفتم و زهرا از دستم حرص میخورد که چرا جوابش رو نمیدم. به خاطر همین هم یکم باهام سر سنگین شده بود.
romangram.com | @romangram_com