#او_مرا_کشت_پارت_89


به طرف در رفتم.

- راستی سالگرد ازدواجت مبارک. بهتره زودتر به فکر عروسیت باشی تا شکمت بالا نیومده.

- سامره!

- مرض.

از خونه بیرون رفتم، سوار آسانسور شدم و رفتم پایین تو پارکینگ.

نگهبان تا من رو دید به طرفم اومد.

- سلام خانم مهندس.

- سلام.

- امروز قراره هیئت امنای برج جلسه بذارن، شما شرکت نمی‌کنید؟

- نه من وقتش رو ندارم. هر چی باشه قبوله. راستی مشکل دخترت حل شد؟

- بله خدا خیرتون بده اگه شما نبودید دخترم معلوم نبود چه بلایی سرش می‌اومد.

- نمی‌خوام که کسی در این باره چیزی بدونه.

- باشه هرجور که صلاح بدونید.

به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.

***

به دم در شرکت رسیدم.

شرکت تو یکی از بهترین مناطق تهران بود. این شرکت رو چند سال پیش با کمک علی و مهدی و زهرا تأسیس کردیم، البته اون اوایل کارمون خیلی سخت بود تا بتونیم خودمون رو بالا بکشیم.

شرکتمون یه شرکت بازرگانی بود، البته تو کار ساخت و ساز هم بودیم؛ ولی این‌ها همه‌ش پوششی بود برای کارهای دیگمون. هدف من نابود کردن کس‌هایی بود که پولشون رو از بدبخت کردن بیچاره ‌هایی بدست آورده بودن که از بیچارگی بهشون پناه آورده بودن. دلم می‌خواست همه‌شون رو نابود کنم. تا جایی که می‌تونستم بقیه رو درگیر نمی‌کردم و خودم همه‌ی کارها رو انجام می‌دادم؛ ولی گاهی وقت‌ها ازشون کمک می‌گرفتم. علی و بقیه بیشتر تو کارهای ساخت‌ و ساز بودن. ۶ سال پیش با کمک علی کمی پول جمع کردیم، کارهایی که از رحمتی می‌گرفت باعث شد کمی پیشرفت کنیم. کارهای هک کردن بعضی از شرکت‌ها رو که رحمتی به علی می‌داد رو انجام می‌دادم و پول خوبی هم بهمون می‌داد.

اون موقع‌ها اصلا روحیه‌ی خوبی نداشتم، علی درباره‌ی زندگیم همه چی رو می‌دونست. به خاطر همین مجبورم کرد برم پیش زهرا. زهرا وقتی من رو دید باورش نمی‌شد که زنده‌م، چون خانواده‌ام گفته بودن من به خاطر بلایی که تو عروسی سرم اومده خودکشی کردم و مردم. بعد اون چند وقت با زهرا و عزیز زندگی کردم تا این که‌ عزیز فوت کرد. من و زهرا باز هم تنها شدیم، اون روزها مهدی خیلی بهمون سر می‌زد و حدسش سخت نبود که عاشق زهرا شده. بالاخره بعداز دو سال نامزدی عقد کردن، الان نزدیک سه ساله عقدن؛ ولی زهرا حاضر نیست من رو تنها بذاره. هر چقدر من باهاش بد اخلاقی می‌کنم باز هم ولم نمی‌کنه. علی هم ۴ سال پیش با گلی ازدواج کرد و زنش هم الان حامله‌ست.

اون زمان وقتی رفتیم سراغ آریامنش رییس شرکتی که باعث مرگ بابای علی شده بود همه کمی می‌ترسیدند؛ ولی من چیزی برای از دست دادن نداشتم. وقتی شرکت رو با چند حساب سازی از چنگش در آوردیم باورش نمی‌شد که ازمون رو دست خورده، مجبور شد برای بدست آوردن دوباره‌ی شرکتش پول‌هایی رو که بالا کشیده بود رو پس بده، بعدش هم علی قرض‌هاش رو داد. بعد اون هم چند تا کار مشابه انجام دادیم و با پولش این شرکت رو راه انداختیم.

ماشینم رو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پارک کردم و وارد ساختمون شرکت شدم.

با ورودم منشی از جاش بلند شد.

- سلام خانم مهندس.

- سلام همه چی آماده‌ست؟

romangram.com | @romangram_com