#او_مرا_کشت_پارت_85
- تو مگه کار نداشتی؟ چرا دنبال اینها راه افتادی؟
- کارهام رو انجام دادم رئیس. بقیهش رو هم نیما انجام میده.
- من به تو گفتم یا اون!
- ببخش رئیس.
- خوب حالا که دیدید زندهام برین دنبال کارهاتون.
زهرا: من امشب اینجا میمونم.
- تو مگه شوهر نداری؟ با شوهرت میری فهمیدی؟
- نه من نمیرم. فعلا اینجا خونهی من هم هست.
رو کردم به مهدی و گفتم:
- تو چجور مردی هستی که نمیتونی زنت رو جمع کنی!
- ببخشید شرمنده زورم بهش نمیرسه.
- وایی دارم دیوونه میشم. چرا شماها نمیفهمید که من میخوام تنها باشم.
- خودت خیلی زورت میرسه از خونه بیرونش کن!
بهشون نگاه کردم. زهرا قصد رفتن نداشت.
- خیلی خوب شما دو تا برید، من ببینم با این چیکار میتونم بکنم. راستی علی همهی کارهای برای فردا ردیفه دیگه. باز نبینم گند بزنین!
- آره رئیس ردیفه.
- صد بار گفتم بهم نگو رئیس، احساس پدر خوانده بهم دست میده.
- چشم رئیس.
رفتم طرفش که دستش رو به علامت تسلیم بالا برد.
مهدی: بیا بریم داداش تا این زنها کودتا نکردن. میدونی که زنها از دو نفر بیشتر بشن چقدر خطرناکن.
زهرا: مهدی!
- ببخشید خانمم با شما نبودم با اجازه.
مهدی و علی رفتن.
من هم رفتم سمت مبل و سرجای قبلیم دراز کشیدم. دستم رو گذاشتم رو چشمم.
romangram.com | @romangram_com