#او_مرا_کشت_پارت_84
سیگاری از تو کیفم در آوردم و روشن کردم.
- واسم مهم نیست که اسمت رو عوض کردی، واسهی من همون سامرهی مهربونی.
- تو مثل این که نمیفهمی من چی میگم نه؟ خوب نگاهم کن، ببین از اون آدمی که تو میشناختیش چی مونده هان؟ نگام کن، ببین من همون آدم احمقم که هر کی از کنارش رد میشد یه لگدی بهش میزد؟ من همون آدم بی دست و پایی هستم که همه مسخرهش میکردن؟ من همونم که یه عوضی بخاطر سادگیم گولم زد. من همون دختر شاگرد اول دانشگام؟ نه نیستم. الان من مثل خودشونم، مثل خودشون یه گرگم تو کمین یه طعمه که تیکه تیکهاش کنم. الان من صاحب کلی پول شدم، شرکت دارم. دیگه از اون دانشجوی نخبهی ساده لوح چی مونده. الان من چیم، دانشجوی انصرافی دانشگاه که هیچ کس نفهمید چه بلایی سرش اومد. چون برای کسی مهم نبودم؛ ولی الان همه به خاطر پولم بهم احترام میذارن. اون موقع که برای همه فداکاری میکردم تموم شد. من مردم. هیچ حسی ندارم، فقط انتظار مرگ رو میکشم.
- سامره!
- بسه دیگه. از اینجا برو میخوام تنها باشم.
- ولی!
- فقط برو زهرا. فقط برو میخوام تنها باشم نمیخوام بهم وابسته باشی.
زهرا با ناراحتی نگاهی بهم کرد و از خونه بیرون رفت. میدونست که وقتی من عصبی بشم باید تنهام بذاره.
حس سرمای قبرستون انگار تو تنم مونده بود، اون چهرههای لعنتی هنوز جلوی چشمم بود.
این قدر سیگار کشیده بودم که گلوم میسوخت.
زهرا چند بار به موبایلم زنگ زد که خاموشش کردم.
گوشی خونه رو هم کشیده بودم.
چند تا قرص از تو کیفم در آوردم و خوردم تا خوابم ببره. با دیدنشون حس تنفرم بیشتر شده بود. لحظه لحظهی اون کابوسها جلوی چشمهام بود.
قرصها کم کم بدنم رو بی حس کردن.
این هم یکی از عوارض اون دوران بود.
روی کاناپه دراز کشیدم.
- حاجی اون دنیا داره بهت خوش میگذره؟ دیدی آخرش چی شد، بعد ۶ سال فلج بودن راحت شدی، نه ولی به نظر من هنوز زود بود باید صد سال زجر میکشیدی.
با صدای در از جام بلند شدم، ساعت یک شب بود. در رو باز کردم.
علی اومد تو و زهرا و مهدی هم پشت سرش.
علی: اینجا خونهست یا دودکش. چه خبرته پشت سر هم سیگار میکشی!
- برای چی اومدین اینجا؟ گفتم که میخوام تنها باشم.
مهدی: من بی تقصیرم. این دوست عزیزت ول کن نبود، از سر شب کچلم کرد از بس گفت بریم پیش سا... ببخشید شراره.
- من مگه نگفتم برو خونهی مهدی میخوام تنها باشم.
رو کردم به علی و گفتم:
romangram.com | @romangram_com