#او_مرا_کشت_پارت_78


همه الان به جیبت نگاه می‌کنن. گلناز هم الان این‌جوریه چند روز بگذره اون هم از وضع ما خسته می‌شه. من نمی‌تونم خرج خودمون رو بدم، اونوقت اون رو که با اون همه ناز و نعمت بزرگ شده بیارم تو این خونه. بهش بگو علی گفت بره دنبال زندگیش. من می‌رم نون بگیرم.

بعد صدای بسته شدن در اومد.

از اتاق اومدم بیرون.

- سلام.

چشم‌های اون خانوم قرمز بود.

- سلام.صبح بخیر.

- ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم.

- اشکال نداره.

برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه بخوریم.

- نه ممنون من می‌رم.

- برو خودت رو لوس نکن، من اعصابم خرابه الان حوصله‌ی تعارف کردن رو ندارم.

- ببخشید!

به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم. به خودم توی آیینه نگاه کردم.

افتضاح بودم.

زیر چشم‌هام گود افتاده بود و کنار گردنم کبودی زرد رنگی بود.

رنگم مثل گچ شده بود، لبم از خشکی ترک خورده بود.

دقیقا مثل مرده‌ها شده بودم.

از دستشویی اومدم بیرون.

اون خانوم سفره رو پهن کرده بود.

- بیا بشین الان علی میاد.

رفتم سر سفره نشستم و سرم رو انداختم پایین.

حس می‌کردم که داره بهم نگاه می‌کنه.

- اسمت چیه؟

سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com