#او_مرا_کشت_پارت_77


- مامان!

- باشه. دختر جون بیا تو اتاقم.

- مامان!

- ساکت باش علی اگه می‌بینی حرفی نمی‌زنم به خاطر اینه که این دختره حالش خوب نیست، رنگش پریده.

به سمت اتاق رفتم.

اون خانوم رفت سرجاش دراز کشید و گفت:

- بگیر بخواب دختر جون. من به خاطر قرص‌هام سرم درد می‌کنه. نمی‌تونم زیاد بیدار بمونم.

رفتم و گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم.

خدایا داری باهام چیکار می‌کنی، دیگه چیزی نمونده ازم بگیری.

باز هم چشم‌هام رو بستم.

***

چشم‌هام رو باز کردم.

هوا روشن بود.

از بیرون صدا می‌اومد.

- تو دیوونه شدی علی؟ این دختره رو که نمی‌دونی کیه، چیکارست و پدر و مادرش کین رو ور داشتی آوردی این‌جا که چی!

- آخه مادر، من که نمی‌توستم نصف شب تو خیابون ولش کنم.

- پسره‌ی احمق، یه ماهه به خاطر نجاتش از کار و زندگی افتادی. وای به خدا من دیگه تحمل ندارم. می‌دونی اگه گلناز...

- مامان انقدر گلناز گلنار نکن. من که بهت گفتم همه چی تموم شده.

- خل شدی؟ دختره هنوز به پات وایساده.

- مامان یادت رفته دایی چیکار کرد؟ تا دید ما وضعمون این‌جوری شده سریع حلقه‌ی نامزدی رو پس فرستاد.

- ولی گلناز...

- مامان تمومش کن. من دیگه اصلا به هیچ کس فکر نمی‌کنم. به گلناز هم بگو‌ بره دنبال زندگیش، من به دردش نمی‌خورم.

- یعنی چی علی، مگه تو گلناز رو دوست نداشتی؟

- مامان دوست داشتن مگه برای آدم نون و آب می‌شه.

romangram.com | @romangram_com