#او_مرا_کشت_پارت_75
- بعد اونوقت به مامانت میگی که من کیم؟
- مامانم مریضه الان خوابه. میری میخوابی صبح هم تا بیدار نشده میری.
چیزی نگفتم، من جایی برای رفتن نداشتم و چیزی هم برای از دست دادن نداشتم.
اونجا بهتر از کنار خیابون بود.
ماشین رو توی یه محله پایین شهر نگه داشت.
از ماشین پیاده شدیم.
- سر و صدا نکن، نمیخوام کسی ما رو ببینه. اینجا همسایهها فضولن.
سرم رو تکون دادم. به طرف ته کوچه رفت و من هم دنبالش میرفتم.
در آهنی کوچیکی ته کوچه بود.
در رو باز کرد و رفتیم تو.
خونه یه حیاط کوچیک داشت، با یه تراس که از کنارش چند تا پله میخورد به بالا. از پلهها آروم بالا رفت و من هم دنبالش رفتم.
وارد یه حال کوچیک شدیم.
خونه تاریک بود و فقط بخاری کمی فضا رو روشن کرده بود.
آروم گفت:
- برو کنار بخاری برات پتو بیارم.
رفتم سمت بخاری.
رفت توی اتاقی که کنار حال بود و دو تا بالشت با دو تا پتو آورد.
یکیش رو داد به من و خودش هم رفت کنار دیگهی حال.
نشسته بودم، پتو رو دور خودم پیچیدم.
به شعلههای بخاری نگاه کردم.
کی فکرش رو میکرد من سامره حریرچی، کسی که از سایهاش هم میترسید، الان تو یه خونه تو پایین شهر بودم و چند متر اونورتر یه مردی که نمیدونستم کیه و تو خونهای که نمیدونستم کجاست.
امیر با من چی کار کرده بود که الان برای نجات از سرما حاضر شده بودم جایی بیام که نمیدونستم کجاست.
ولی حداقل این غریبه کاری برام کرده بود که خانوادهای که سالها باهاشون زندگی کرده بودم برام انجام ندادن.
کم کم چشمهام بسته شد.
romangram.com | @romangram_com