#او_مرا_کشت_پارت_73


- ولم کن به تو ربطی نداره.

- اتفاقا خیلی ربط داره، باز من رو تو دردسر می‌ندازی.

- من به همه گفتم که تو رو نمی‌شناسم. ولم کن برم.

- باشه برو؛ ولی دم در با این قیافه‌ای که ساختی می‌گیرنت. آخه آدم با دمپایی و مانتوی ۶ سایز بزرگ‌تر از خودش فرار می‌کنه؟ این که از لباس بیمارستان تابلوتره!

- ببخشید که نمی‌دونستم باید از مزون برای خودم لباس بیارم. ولم کن برم، الان می‌فهمن که تو اتاق نیستم.

- وایسا خودم کمکت می‌کنم.

نگاهش کردم، چشم‌هام تار می‌دید.

- چرا می‌خوایی کمکم کنی؟

- من اینجوریم دیگه!

- نیازی به کمکت ندارم.

بازوم رو ول کرد و گفت:

- به جهنم، برو ببینم چجوری می‌خوایی فرار کنی.

از پله‌ها پایین رفتم. ادامه داد:

- ببین دختر جون، بیرون یه نگهبان مثل عقاب وایساده.

بهش اهمیت ندادم و رفتم پایین.

به پارکینگ رسیدم.

راست می‌گفت، اون‌جا یه نگهبان راه میرفت.

نمی‌دونستم چیکار کنم، برگشتم سمت پله‌ها.

همه جام درد گرفته بود.

- دیدی گفتم.

دستم رو گذاشتم روی قلبم و برگشتم سمتش.

- فکر کردی دارم دروغ می‌گم؟ تازه پرستاره داشت می‌رفت تو اتاقت؛ ولی یه جوری پیچوندمش.

- چرا داری کمکم می‌کنی؟

- عشقم کشیده.

romangram.com | @romangram_com