#او_مرا_کشت_پارت_72


ساعت نزدیک ۱ شب بود.

آروم از تخت پایین میام. دستم رو، رو پهلوم گذاشتم، درد بدی دارم.

آروم در اتاق رو باز کردم.

کسی بیرون نبود. از اتاق رفتم بیرون و به سرعت به سمت راه‌پله رفتم؛ ولی با این لباس‌ها که نمی‌تونستم از این‌جا برم بیرون، پس سریع رفتم تو یکی از اتاق‌ها.

چند تا مریض خوابیده بودن، به سمت کمد اتاق رفتم و اولین چیزی که دستم اومد رو برداشتم.

از اتاق رفتم بیرون، رفتم دستشویی و به لباس‌های توی دستم نگاه کردم.

یه شال آبی و یه مانتوی بلند سرمه‌ای دستم بود.

سریع پوشیدمشون.

خیلی گشاد بود، از لباس بیمارستان هم تابلوتر؛ ولی چاره‌ای نداشتم.

به سمت راه پله‌ها رفتم، می‌ترسیدم از آسانسور استفاده کنم.

وارد راه‌پله شدم و از پله‌ها رفتم پایین.

یکی داشت می‌اومد بالا، نمی‌تونستم که برگردم، وسط پله‌ها بودم. سرم رو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم.

اونی که می‌اومد بالا از کنارم رد شد و من هم به راهم ادامه دادم.

- ببخشید خانم؟

سرجام خشک شدم.

برنگشتم.

- با شمام!

چند تا پله رفتم پایین.

از صدای پاش معلومه بود که دنبالم می‌اومد.

سرعتم رو زیاد کردم.

از پشت بازوم رو گرفت.

قلبم داشت از دهنم می‌زد بیرون. برگشتم.

با دیدن همون پسره چشم‌هام گشاد شد.

- داشتی فرار می‌کردی؟

romangram.com | @romangram_com